🍃[P3) [The life)
با گفتن اخرین جمله از سمت مرد روبروم سر جام میخکوب شدم. ب خودم اومدم و متوجه ی دستای یوجین شدم ک با نیرویی نسبتا ضعیف ب سمت بیرون در هدایتم میکردن، و در اخر صدای بسته شدن در اتاق...
_هی دختر چت شد ی دفه؟ مثل اینک من تمام مدت داشتم برات قصه تعریف میکردم ن؟!
حرفی نداشتم بگم دلم میخواستم با تمام وجودم فریاد بزنم ک لعنتی تو حتی جای منم نیستی و نخواهی بود. چطور باهام اینطوری حرف میزنی!
پاهام و حرکت دادم و از روی صندلی راحتی ک کنار میز منشی بود بلند شدم.
+م..مهم نیست
_چی؟ چی چیو مهم نیس! خودت میفهمی داری چی میگی؟ اون بابابزرگ بدبختت ک مریضه چ گناهی کرده؟! فک نکن ی مدته ندیدمت وضعیتتون رو یادم رفته اخرین باری ک دیدمتون حتی غذا هم برای خوردن نداشتین بعد تو ب همین راحتی داری ی همچین فرصتیو پس میزنی؟؟! (صدای تقریبا بلند) اصن همچی حقت...
حرفاش کوبیده میشد تو مغزم. کارام، حرفام، روی هیچ کدوم تسلطی نداشتم خودمم نفهمیدم چیشد ک با شتاب دستمو بردم سمت صورتش و بهش سیلی زدم. و سکوت...
سرمو بالا گرفتم و با چهره ی متعجب یوجین مواجه شدم.
+عااا ب..ببین م.من واقعا قصد نداشتم
چن قدمی جلو رفتم ک پسم زد.
_طرف من نیا و..واقعا برای خانم و اقای کیم خوشحالم ک حداقل تصادف کردن و دیگ نیاز نیست توی خودخواه رو تحمل کنن!
و همین کافی بود تا جهان رو سرم خراب بشه... چیزی نگفتم. چشمام رو روی همچی بستم و ب سمت اسانسور پا تند کردم. کاری ک ی بزدلِ ترسو انجام میده! یا شایدم از سر درست بودن حرفش... حق با اونه!
نفهمیدم کی ب طبقه ی اول شرکت رسیدم، جایی ک تا همین چن دقیقه پیش با ذوق ب در و دیواراش خیره شده بودم.
اهمیتی ب جمعیتی ک روبروم قرار داشت ندادم و ب هر زحمتی ک شده خودمو ب در خروجی رسوندم و ازین شرکت لعنتی بیرون زدم. هر لحظه ممکن بود بغضی ک گلوم رو فشار میداد منفجر بشه و اشکام رو جاری کنه.
ب محض خارج شدن از شرکت باد خنک پاییزی ب صورتم برخورد کرد. همه چیز عادی بود انگار ن انگار ک چن دقیقه پیش از چ وضعیتی فرار کردم.
کلاه هودی سفید رنگم رو روی سرم کشیدم و ب سمت خیابون راه افتادم.
ناگهان متوجه ی اشکام شدم ک روی گونه هام سر خوردن، اخه الان وقتش بود؟!
سرم رو تا حد ممکن پایین گرفتم و ب سمت خیابونی ک روبروم قرار داشت پا تند کردم. قدم اول، دوم، سوم و صدایی سهمگین و ناهنجار....
هعی از صب در بیمارستان ب سر میبرم:)🗿
لایک کن بیب:>
_هی دختر چت شد ی دفه؟ مثل اینک من تمام مدت داشتم برات قصه تعریف میکردم ن؟!
حرفی نداشتم بگم دلم میخواستم با تمام وجودم فریاد بزنم ک لعنتی تو حتی جای منم نیستی و نخواهی بود. چطور باهام اینطوری حرف میزنی!
پاهام و حرکت دادم و از روی صندلی راحتی ک کنار میز منشی بود بلند شدم.
+م..مهم نیست
_چی؟ چی چیو مهم نیس! خودت میفهمی داری چی میگی؟ اون بابابزرگ بدبختت ک مریضه چ گناهی کرده؟! فک نکن ی مدته ندیدمت وضعیتتون رو یادم رفته اخرین باری ک دیدمتون حتی غذا هم برای خوردن نداشتین بعد تو ب همین راحتی داری ی همچین فرصتیو پس میزنی؟؟! (صدای تقریبا بلند) اصن همچی حقت...
حرفاش کوبیده میشد تو مغزم. کارام، حرفام، روی هیچ کدوم تسلطی نداشتم خودمم نفهمیدم چیشد ک با شتاب دستمو بردم سمت صورتش و بهش سیلی زدم. و سکوت...
سرمو بالا گرفتم و با چهره ی متعجب یوجین مواجه شدم.
+عااا ب..ببین م.من واقعا قصد نداشتم
چن قدمی جلو رفتم ک پسم زد.
_طرف من نیا و..واقعا برای خانم و اقای کیم خوشحالم ک حداقل تصادف کردن و دیگ نیاز نیست توی خودخواه رو تحمل کنن!
و همین کافی بود تا جهان رو سرم خراب بشه... چیزی نگفتم. چشمام رو روی همچی بستم و ب سمت اسانسور پا تند کردم. کاری ک ی بزدلِ ترسو انجام میده! یا شایدم از سر درست بودن حرفش... حق با اونه!
نفهمیدم کی ب طبقه ی اول شرکت رسیدم، جایی ک تا همین چن دقیقه پیش با ذوق ب در و دیواراش خیره شده بودم.
اهمیتی ب جمعیتی ک روبروم قرار داشت ندادم و ب هر زحمتی ک شده خودمو ب در خروجی رسوندم و ازین شرکت لعنتی بیرون زدم. هر لحظه ممکن بود بغضی ک گلوم رو فشار میداد منفجر بشه و اشکام رو جاری کنه.
ب محض خارج شدن از شرکت باد خنک پاییزی ب صورتم برخورد کرد. همه چیز عادی بود انگار ن انگار ک چن دقیقه پیش از چ وضعیتی فرار کردم.
کلاه هودی سفید رنگم رو روی سرم کشیدم و ب سمت خیابون راه افتادم.
ناگهان متوجه ی اشکام شدم ک روی گونه هام سر خوردن، اخه الان وقتش بود؟!
سرم رو تا حد ممکن پایین گرفتم و ب سمت خیابونی ک روبروم قرار داشت پا تند کردم. قدم اول، دوم، سوم و صدایی سهمگین و ناهنجار....
هعی از صب در بیمارستان ب سر میبرم:)🗿
لایک کن بیب:>
۵.۸k
۰۴ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.