فن فیک کد خودکشی "پارت ۷"
یونگی و بقیه کارکن ها با دهن نیمه باز و چشمای گرد بهم خیره شده بودن ، بازم زیاده روی کردم . اما دست خودم نیست گاهی اوقات ناخوداگاه عصبی میشم و داد میزنم
دستش و توی دستام گرفتم
ا.ت : اوپا ، معذرت میخوام
دستم و پس زد و با لحن سردی گفت: توی شغلم دخالت کردی ، مجبور شدم برای تو از زندگی راحتم دست بکشم و بشم عروسک خیمه شب بازی ، همه بهم بگن چطوری جلو دوربین ژست بگیرم ، همش تو دید باشم و دیگران فقط من و بخاطر پولم بخوان ، تا میرم بیرون یکم خلوت کنم اون عوضیا ..
داد زد : اون عوضیای لعنتی ..
و بقیه حرفش و با لحن خونسردش ادامه داد : دوربین های کوفتی شون و توی دستشون میگیرن و شروع میکنن به عکس برداری ! نمیتونم تنها برم بیرون چون ممکنه هر دقیقه یکی از حسودهای این کشور بهم آسیب بزنه . به نظرت الان که یکی از پولدار ترین افراد جهان محسوب میشم خوشحال ترم؟ ببینم .. اگر بمیرم .. راحت میشی؟
+یونگیا..
-بسه ا.ت ، برای یکبار هم که شده درکم کن و ساکت شو
با لرزی که توی صدام افتاده بود "آشغال" ای نثارش کردم و از شرکت خارج شدم
راننده : خانم مین کجا میرید؟
ا.ت:هرجا که اون نباشه
راننده: ببخشید لوکیشنی با این اسم موجود نیست
ا.ت:برو سمت خونه ی سوبین
راننده : بله خانم!
آقای هوانگ راننده و بادیگارد من بود . هر ماه من رو به خونه ی سوبین میبرد پس خوب راه و بلد بود
وَن به حرکت در اومد
گوشیم و توی دستم گرفتم و به یونگی پیامی فرستادم : میرم خونه ی سوبین ، میخوام یکم تنها باشم پس گوشیم و خاموش میکنم ، بهم زنگ نزن
بعد از فرستادن این پیام گوشی رو خاموش کردم و چشمهام و بستم
نمیدونم چند وقت بود که توی این ماشین خوابم برده بود ، با صدای اقای هوانگ بیدار شدم . صندلیای ماشین حتی از تختم نرم تر بود
اقای هوانگ:خانم رسیدیم
اوهومی گفتم ، از ماشین پیاده شد و در رو برام باز کرد
اقای هوانگ: بعد از اینکه مطمئن شدم میرید توی خونه برمیگردم ، موقع برگشت بهم زنگ بزنید باشه؟
ا.ت: باشه
زنگ خونه رو فشردم و روبروی دوربین ایستادم
سوبین: ا.ت؟ بیا تو
در باز شد . رفتم تو اسانسور منتظر موندم تا به طبقه هیجدهم برسم
به طبقه هیجدهم رسیدم ، در خونه اش باز بود هروقت میفهمید من میخوام بیام .. در و باز میزاشت
داخل ورودی خونه شدم و کفشهام و در اوردم . در و بستم و سوبین و یه پسر که خیلی شبیهش بود رو درحالی دیدم که داشتن با پلی استیشن ، باهم بازی میکردن
پسری که نمیشناختمش دادی زد و دسته رو کوبید روی بالشِ کنار دستش
سوبین: هه دوباره باختی هیونگ
ا.ت:سلام؟
سوبین: ا.ت ؟ کی اومدی ؟
ا.ت:خیلی وقته
پسر: سلام من کیم تهیونگ هستم ، برادر بزرگتره سوبین
ا.ت:خوشبختم
تهیونگ:همچنین ، صبر کن ببینم تو..
ا.ت:درسته رئیس کمپانی هانجا ام
کنارشون روی کاناپه نشستم
سوبین: بچه ها من میرم قهوه بیارم
از کنارمون بلند شد و رفت
تهیونگ: خدای من ببین سعادت حرف زدن با چه کسی نصیبم شده
ا.ت:منم آدمم دیگه
قهقهه زد ، تهیونگ: همه آرزوی دیدنت و دارن ، آدم هستی ولی نه یه آدم معمولی
ا.ت: هممم..شغل شما چیه؟
تهیونگ:من دقیقا نمیدونم کاری که انجام میدم چه اسمی داره ولی کارم طراحی برنامه های مخصوص گوشی و کامپیوتره
ا.ت:شغل خوبیه من خیلی به این شغل علاقه دارم
تهیونگ:تو خیلی خاکی ای
زدم به شونه اش و گفتم: حتما سوبین درموردم باهات حرف زده ، قبلا زندگی خوبی نداشتم
تهیونگ: نه راستش اولین باره اسمتو میشنوم
سوبین سینی قهوه هارو جلومون گرفت . لیوان قهوه رو توی دستم گرفتم و به سوبین اشاره کردم که کنارمون بشینه
ا.ت: سوبینا اولین باره که برادرت و میبینم ، حتی بهمون نگفته بودی که برادر داری
سوبین: فکر میکردم نیاز نیست که بگم ، من و هیونگ زیاد همدیگه رو نمیبینیم چون اون بیشتر اوقات میره کانادا الان هم بعد از یک سال دارم میبینمش
ا.ت:من اگر یک روز برادرم رو نبینم دیوونه میشم
تهیونگ: چون به هم عادت کردید .
ا.ت:دقیقا
صدای زنگ خوردن تلفن تهیونگ تو کل خونه پیچید
تلفنش و برداشت و تماس و جواب داد: نامجونا ..؟ چی؟ الان؟ هی پسر ولی من مرخصی گرفته بودم ، به هوسوک بگو واقعا نمیتونم
دستش و روی لبهاش کشید و کمی اخم کرد
تهیونگ: اه اون عوضی بازم شروع کرده ، باشه دارم میام
تماس و قطع کرد و گفت : ا.ت از دیدنت خوشحال شدم ، میتونیم بازهم همدیگه رو ببینیم؟
ا.ت:منم همینطور ، البته
سوبین و بغل کرد : فردا بهت سر میزنم باشه؟
سوبین: باشه هیونگ
*تهیونگ*
با عصبانیت از خونه خارج شدم که فِراری قرمز رنگ نامجون رو جلوی در دیدم ، شیشه های دودی ماشین و پایین داد
جونی: بپر بالا پسر ، کلی کار برای انجام دادن داریم
تهیونگ: اه جونی
در ماشین و باز کردم و نشستم توی ماشین ، در و با عصبانیت بستم
نامجون: آرومترررر ، درست نیست عصبانیتت و سر ماشین من خالی کنی
دستش و توی دستام گرفتم
ا.ت : اوپا ، معذرت میخوام
دستم و پس زد و با لحن سردی گفت: توی شغلم دخالت کردی ، مجبور شدم برای تو از زندگی راحتم دست بکشم و بشم عروسک خیمه شب بازی ، همه بهم بگن چطوری جلو دوربین ژست بگیرم ، همش تو دید باشم و دیگران فقط من و بخاطر پولم بخوان ، تا میرم بیرون یکم خلوت کنم اون عوضیا ..
داد زد : اون عوضیای لعنتی ..
و بقیه حرفش و با لحن خونسردش ادامه داد : دوربین های کوفتی شون و توی دستشون میگیرن و شروع میکنن به عکس برداری ! نمیتونم تنها برم بیرون چون ممکنه هر دقیقه یکی از حسودهای این کشور بهم آسیب بزنه . به نظرت الان که یکی از پولدار ترین افراد جهان محسوب میشم خوشحال ترم؟ ببینم .. اگر بمیرم .. راحت میشی؟
+یونگیا..
-بسه ا.ت ، برای یکبار هم که شده درکم کن و ساکت شو
با لرزی که توی صدام افتاده بود "آشغال" ای نثارش کردم و از شرکت خارج شدم
راننده : خانم مین کجا میرید؟
ا.ت:هرجا که اون نباشه
راننده: ببخشید لوکیشنی با این اسم موجود نیست
ا.ت:برو سمت خونه ی سوبین
راننده : بله خانم!
آقای هوانگ راننده و بادیگارد من بود . هر ماه من رو به خونه ی سوبین میبرد پس خوب راه و بلد بود
وَن به حرکت در اومد
گوشیم و توی دستم گرفتم و به یونگی پیامی فرستادم : میرم خونه ی سوبین ، میخوام یکم تنها باشم پس گوشیم و خاموش میکنم ، بهم زنگ نزن
بعد از فرستادن این پیام گوشی رو خاموش کردم و چشمهام و بستم
نمیدونم چند وقت بود که توی این ماشین خوابم برده بود ، با صدای اقای هوانگ بیدار شدم . صندلیای ماشین حتی از تختم نرم تر بود
اقای هوانگ:خانم رسیدیم
اوهومی گفتم ، از ماشین پیاده شد و در رو برام باز کرد
اقای هوانگ: بعد از اینکه مطمئن شدم میرید توی خونه برمیگردم ، موقع برگشت بهم زنگ بزنید باشه؟
ا.ت: باشه
زنگ خونه رو فشردم و روبروی دوربین ایستادم
سوبین: ا.ت؟ بیا تو
در باز شد . رفتم تو اسانسور منتظر موندم تا به طبقه هیجدهم برسم
به طبقه هیجدهم رسیدم ، در خونه اش باز بود هروقت میفهمید من میخوام بیام .. در و باز میزاشت
داخل ورودی خونه شدم و کفشهام و در اوردم . در و بستم و سوبین و یه پسر که خیلی شبیهش بود رو درحالی دیدم که داشتن با پلی استیشن ، باهم بازی میکردن
پسری که نمیشناختمش دادی زد و دسته رو کوبید روی بالشِ کنار دستش
سوبین: هه دوباره باختی هیونگ
ا.ت:سلام؟
سوبین: ا.ت ؟ کی اومدی ؟
ا.ت:خیلی وقته
پسر: سلام من کیم تهیونگ هستم ، برادر بزرگتره سوبین
ا.ت:خوشبختم
تهیونگ:همچنین ، صبر کن ببینم تو..
ا.ت:درسته رئیس کمپانی هانجا ام
کنارشون روی کاناپه نشستم
سوبین: بچه ها من میرم قهوه بیارم
از کنارمون بلند شد و رفت
تهیونگ: خدای من ببین سعادت حرف زدن با چه کسی نصیبم شده
ا.ت:منم آدمم دیگه
قهقهه زد ، تهیونگ: همه آرزوی دیدنت و دارن ، آدم هستی ولی نه یه آدم معمولی
ا.ت: هممم..شغل شما چیه؟
تهیونگ:من دقیقا نمیدونم کاری که انجام میدم چه اسمی داره ولی کارم طراحی برنامه های مخصوص گوشی و کامپیوتره
ا.ت:شغل خوبیه من خیلی به این شغل علاقه دارم
تهیونگ:تو خیلی خاکی ای
زدم به شونه اش و گفتم: حتما سوبین درموردم باهات حرف زده ، قبلا زندگی خوبی نداشتم
تهیونگ: نه راستش اولین باره اسمتو میشنوم
سوبین سینی قهوه هارو جلومون گرفت . لیوان قهوه رو توی دستم گرفتم و به سوبین اشاره کردم که کنارمون بشینه
ا.ت: سوبینا اولین باره که برادرت و میبینم ، حتی بهمون نگفته بودی که برادر داری
سوبین: فکر میکردم نیاز نیست که بگم ، من و هیونگ زیاد همدیگه رو نمیبینیم چون اون بیشتر اوقات میره کانادا الان هم بعد از یک سال دارم میبینمش
ا.ت:من اگر یک روز برادرم رو نبینم دیوونه میشم
تهیونگ: چون به هم عادت کردید .
ا.ت:دقیقا
صدای زنگ خوردن تلفن تهیونگ تو کل خونه پیچید
تلفنش و برداشت و تماس و جواب داد: نامجونا ..؟ چی؟ الان؟ هی پسر ولی من مرخصی گرفته بودم ، به هوسوک بگو واقعا نمیتونم
دستش و روی لبهاش کشید و کمی اخم کرد
تهیونگ: اه اون عوضی بازم شروع کرده ، باشه دارم میام
تماس و قطع کرد و گفت : ا.ت از دیدنت خوشحال شدم ، میتونیم بازهم همدیگه رو ببینیم؟
ا.ت:منم همینطور ، البته
سوبین و بغل کرد : فردا بهت سر میزنم باشه؟
سوبین: باشه هیونگ
*تهیونگ*
با عصبانیت از خونه خارج شدم که فِراری قرمز رنگ نامجون رو جلوی در دیدم ، شیشه های دودی ماشین و پایین داد
جونی: بپر بالا پسر ، کلی کار برای انجام دادن داریم
تهیونگ: اه جونی
در ماشین و باز کردم و نشستم توی ماشین ، در و با عصبانیت بستم
نامجون: آرومترررر ، درست نیست عصبانیتت و سر ماشین من خالی کنی
۲۴.۷k
۰۵ بهمن ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.