/ Turn hate into love / p.25 /
همه رفتن خونه هاشون. تهیونگ گفت بریم خونه خودش تا این دو روز باهم باشیم. کلی خوراکی هم گرفتیم و رفتیم خونه. بعد از اینکه لباسامون رو عوض کردیم رفتیم که بخوابیم. رو تخت دراز کشیدیم و همدیگه رو بغل کردیم.
تهیونگ: ا.ت کوچولو وقتی بری دیگه نمیتونم بغلت کنم (کیوت میگه)
ا.ت: اوخی نگران نباش زود میگذره و من برمیگردم
تهیونگ: قول میدی وقتی رفتی هر روز بهم زنگ بزنی؟
ا.ت: اره کوچولو
تهیونگ: راستی به مامان و بابات گفتی باهم قرار میذاریم؟
ا.ت: نه هنوز نمیدونم کی بگم، اگه قبول نکنن من برگردم چی؟
تهیونگ: اون موقع دیگه چاره ای جز دزدیدنت ندارم (با خنده)
هردوتامون یه خمیازه کشیدیم و بهم شب بخیر گفتیم و خوابیدیم.
ــــــــــــــــــــــــــــــ
این دو روز خیلی زود گذشت. بچه ها دیروز برگشتن سئول. امروز صبح زود بیدار شدیم که برم خونه مادربزرگم و وسایلام رو جمع کنم. مامانم پیام داد که ساعت 11 میرسن اینجا. خب هنوز دو ساعت وقت داشتم. وسایلام رو که جمع کردم تهیونگ چمدونم رو برد پایین. لباسم رو پوشیدم و با عمه و مادربزرگم و بقیه خداحافظی هامو کردم. رفتم تو اتاق تا کیف دستیمو بردارم.
تهیونگ: دوست دختر کوچولوی عزیز من نمیخوای برای بار آخر بغلم کنی؟
سریع رفتم بغلش. محکم همدیگه رو بغل کرده بودیم.
ا.ت: تهیونگی دلم برات تنگ میشههه
از بغلم اومد بیرون و لباش رو گذاشت رو لبام. با خودم گفتم امیدوارم زودتر برگردم تا بتونم دوباره این چیزا رو تجربه کنم. زیاد به روی خودم نیاوردم ولی از درون داشت اشکم در میومد.
تهیونگ: خب دیگه الان مامان بابات میرسن بریم پایین.
رفتیم پایین دم در. وقتی رسیدن دم در با بقیه احوال پرسی کردن.
ب.ا: ببخشید بهتون زحمت دادیم سعی کردیم زود کارمون رو تموم کنیم و بیایم دنبال ا.ت .
عمه: نه بابا این چه حرفیه خیلی هم بهمون خوش گذشت.
ب.ا: تهیونگ دایی خوبی؟ داداشات چطورن درس و دانشگاه خوب پیش میره؟
تهیونگ: مرسی دایی همه خوبیم، درس هم خوبه دیگه آخراشه.
ب.ا: خب پس خوبه، شما هم حتما یه سر بیاین خونه ما خیلی وقته نیومدید.
عمه: چشم، شما بیاید ما هم میایم.
مادربزرگ: اره پسرم این دفعه که فقط ا.ت اومد ولی دفعه بعد همتون بیاید اینجا خیلی وقته نیومدید دلمون براتون تنگ میشه.
ب.ا: باشه حتما، بیشتر میایم.
خداحافظی کردیم و سوار ماشین شدیم. من از پنجره ماشین برای تهیونگ دست تکون دادم و علامت دادم که گوشیش رو چک کنه. بهش پیام دادم:
ا.ت: منتظرم بمون زود برمیگردم.
تهیونگ: دوستت دارم
ا.ت: منم همینطور
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ پایان فصل 1 ـــــــــــــــــ
تهیونگ: ا.ت کوچولو وقتی بری دیگه نمیتونم بغلت کنم (کیوت میگه)
ا.ت: اوخی نگران نباش زود میگذره و من برمیگردم
تهیونگ: قول میدی وقتی رفتی هر روز بهم زنگ بزنی؟
ا.ت: اره کوچولو
تهیونگ: راستی به مامان و بابات گفتی باهم قرار میذاریم؟
ا.ت: نه هنوز نمیدونم کی بگم، اگه قبول نکنن من برگردم چی؟
تهیونگ: اون موقع دیگه چاره ای جز دزدیدنت ندارم (با خنده)
هردوتامون یه خمیازه کشیدیم و بهم شب بخیر گفتیم و خوابیدیم.
ــــــــــــــــــــــــــــــ
این دو روز خیلی زود گذشت. بچه ها دیروز برگشتن سئول. امروز صبح زود بیدار شدیم که برم خونه مادربزرگم و وسایلام رو جمع کنم. مامانم پیام داد که ساعت 11 میرسن اینجا. خب هنوز دو ساعت وقت داشتم. وسایلام رو که جمع کردم تهیونگ چمدونم رو برد پایین. لباسم رو پوشیدم و با عمه و مادربزرگم و بقیه خداحافظی هامو کردم. رفتم تو اتاق تا کیف دستیمو بردارم.
تهیونگ: دوست دختر کوچولوی عزیز من نمیخوای برای بار آخر بغلم کنی؟
سریع رفتم بغلش. محکم همدیگه رو بغل کرده بودیم.
ا.ت: تهیونگی دلم برات تنگ میشههه
از بغلم اومد بیرون و لباش رو گذاشت رو لبام. با خودم گفتم امیدوارم زودتر برگردم تا بتونم دوباره این چیزا رو تجربه کنم. زیاد به روی خودم نیاوردم ولی از درون داشت اشکم در میومد.
تهیونگ: خب دیگه الان مامان بابات میرسن بریم پایین.
رفتیم پایین دم در. وقتی رسیدن دم در با بقیه احوال پرسی کردن.
ب.ا: ببخشید بهتون زحمت دادیم سعی کردیم زود کارمون رو تموم کنیم و بیایم دنبال ا.ت .
عمه: نه بابا این چه حرفیه خیلی هم بهمون خوش گذشت.
ب.ا: تهیونگ دایی خوبی؟ داداشات چطورن درس و دانشگاه خوب پیش میره؟
تهیونگ: مرسی دایی همه خوبیم، درس هم خوبه دیگه آخراشه.
ب.ا: خب پس خوبه، شما هم حتما یه سر بیاین خونه ما خیلی وقته نیومدید.
عمه: چشم، شما بیاید ما هم میایم.
مادربزرگ: اره پسرم این دفعه که فقط ا.ت اومد ولی دفعه بعد همتون بیاید اینجا خیلی وقته نیومدید دلمون براتون تنگ میشه.
ب.ا: باشه حتما، بیشتر میایم.
خداحافظی کردیم و سوار ماشین شدیم. من از پنجره ماشین برای تهیونگ دست تکون دادم و علامت دادم که گوشیش رو چک کنه. بهش پیام دادم:
ا.ت: منتظرم بمون زود برمیگردم.
تهیونگ: دوستت دارم
ا.ت: منم همینطور
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ پایان فصل 1 ـــــــــــــــــ
۳۰۶
۱۹ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.