فن فیک " قسمت تاریک "
فن فیک " قسمت تاریک "
پارت ۲۱
بلاخره گشادی رو کنار گذاشتم 🌚💔
----------------
امی و دازای رفتن اتاق موری
موری : همونجور که میدونین چویا با شما نمیاد و...باید برین بندر و فقط از کشتی قاچاق اسلحه اسلحه هارو بگیرین...ساعت 10 .
بگین که من اجازه دادم که اون هارو تحویل بگیرین البته...
موری کاغذی رو از تو کشو در اورد و چیزی نوشت
و ادامه داد
این پیغام نقره ای هست..این رو نشون هر کدوم از اعضای مافیا بدی هر درخواستی که دارین رو انجام میده
+ _ چشم موری سان
موری : خب الان میتونین برین
امی و دازای از اتاق خارج شدن
_ الان ساعت 9 عع . یه ساعت دیگه میریم
+ باش
دازای رفت تو اتاقش و کتاب خودکشی اش رو باز کرد و شروع ب خواندن کرد
امی رفت بیرون تا کمی قدم بزنه
از مافیا وقتی که خارج شد دید مردی با عجله از نزدیک ساختمون در حال رد شدن است و انگار کسی متوجه اش نشده
کیفی دستش بود و کلاه ای داشت که صورتش رو پوشانده بود
امی بهش شک کرد
به بهونه ی اینکه ببینه اون مرد چیکارس رفت سمتش و موقع رد شدن از کنارش بند کتش رو کشید که بیوفته
مرد افتاد و کلاه ش از صورتش رف کنار
در کیفش که از دستش افتاد قفلی نداشت و باز شد
امی بدون هیچ حرفی نگاهی بهش انداخت
از زبان امیلیا +
بعد اینکه اینکارو کردم نگاهی بهش کردم
حداقل 30 سال سن رو داشت موهاش حالت عجیبی داشت و چشمای تیزه ای داشت به نظر میومد استرس داره . داخل کیفش...جعبه های کوچیک و بزرگ بود اهمیتی ندادم ولی محض احتیاط سریع جی پی اس روی لباست موقع ی کشیدن کتش وصل کردم
نمیدونم چرا انقدر حس بدی بهش داشتم اما عجیب ترم هم شد وقتی که....
***
اون مرد به امی نگاهی کرد وقتی که صورت امی رو دید استرس ش بیشتر شد و کمی متعجب
بعد دیدنش سریع بلند شد و اونجا رو ترک کرد
( زیر لب ) + چه مرگش بود؟...
" نزدیک به ساعت 10 "
امی برگشت مافیا و میخواست بره سمت اتاق دازای که بهش بگه بریم که خود دازای رو دید که داره میاد پیشش
_ خب بریم ؟
+ اره
_ ام..یکم استرس داری...
+ نه ندارم
( امی کل ذهنش رو اون مرده مشغول کرده )
_ باش
***
پارت ۲۱
بلاخره گشادی رو کنار گذاشتم 🌚💔
----------------
امی و دازای رفتن اتاق موری
موری : همونجور که میدونین چویا با شما نمیاد و...باید برین بندر و فقط از کشتی قاچاق اسلحه اسلحه هارو بگیرین...ساعت 10 .
بگین که من اجازه دادم که اون هارو تحویل بگیرین البته...
موری کاغذی رو از تو کشو در اورد و چیزی نوشت
و ادامه داد
این پیغام نقره ای هست..این رو نشون هر کدوم از اعضای مافیا بدی هر درخواستی که دارین رو انجام میده
+ _ چشم موری سان
موری : خب الان میتونین برین
امی و دازای از اتاق خارج شدن
_ الان ساعت 9 عع . یه ساعت دیگه میریم
+ باش
دازای رفت تو اتاقش و کتاب خودکشی اش رو باز کرد و شروع ب خواندن کرد
امی رفت بیرون تا کمی قدم بزنه
از مافیا وقتی که خارج شد دید مردی با عجله از نزدیک ساختمون در حال رد شدن است و انگار کسی متوجه اش نشده
کیفی دستش بود و کلاه ای داشت که صورتش رو پوشانده بود
امی بهش شک کرد
به بهونه ی اینکه ببینه اون مرد چیکارس رفت سمتش و موقع رد شدن از کنارش بند کتش رو کشید که بیوفته
مرد افتاد و کلاه ش از صورتش رف کنار
در کیفش که از دستش افتاد قفلی نداشت و باز شد
امی بدون هیچ حرفی نگاهی بهش انداخت
از زبان امیلیا +
بعد اینکه اینکارو کردم نگاهی بهش کردم
حداقل 30 سال سن رو داشت موهاش حالت عجیبی داشت و چشمای تیزه ای داشت به نظر میومد استرس داره . داخل کیفش...جعبه های کوچیک و بزرگ بود اهمیتی ندادم ولی محض احتیاط سریع جی پی اس روی لباست موقع ی کشیدن کتش وصل کردم
نمیدونم چرا انقدر حس بدی بهش داشتم اما عجیب ترم هم شد وقتی که....
***
اون مرد به امی نگاهی کرد وقتی که صورت امی رو دید استرس ش بیشتر شد و کمی متعجب
بعد دیدنش سریع بلند شد و اونجا رو ترک کرد
( زیر لب ) + چه مرگش بود؟...
" نزدیک به ساعت 10 "
امی برگشت مافیا و میخواست بره سمت اتاق دازای که بهش بگه بریم که خود دازای رو دید که داره میاد پیشش
_ خب بریم ؟
+ اره
_ ام..یکم استرس داری...
+ نه ندارم
( امی کل ذهنش رو اون مرده مشغول کرده )
_ باش
***
۸.۶k
۲۳ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.