عشق طلسم شده من
عشق طلسم شده من
یونگی:نصف شب گوشیمزنگ خورد دیدم مین یونگه
یونگی:جانم مین یونگ چی شده
مین یونگ:یونگی ی چیزی میگم آروم باش باشه
یونگی: باشه باشه چی شده بگو
مین یونگ:بابا بزرگ مرد
یونگی:با چیزی ک شنیدم سرم گیج رف اشکام سرازیر شدن بدون انیکه خودم بفهمم گوشامنمیشنید
مین یونگ: یونگی یونگی
یونگی:قطع میکنم
از تعجب نمیدونم چیکار کنم با اینکه کلی بدبختی کشیدم از دستش ولی تقصیر اون نبود مادر بزرگم عجوزم بود معلومه الانم اون این بنده خدارو کشت
پاشدم لباس پوشیدم سوار ماشین شدم بعد از یک ربع رسیدم ب در خونشون
زنگ درو زدم ک مین یونگ درو باز کردم تا منو دید شروع کرد گریه کردن یونگیییی
یونگی: هیشش آروم باش باشه آروم باش الان روحش توی آرامش میمونه
یک هفته بعد
الان یک هفته میگذره توی این مدت خیلی بدبختی کشیدیم وقتی کیومری فهمید خیلی گریه کرد چون میگفت پدر بزرگ خودمم مرده
کیم سان سو:هرکاری کردم نتونستم ک یونگی بگم ولی هر جوری شده امروز میگم
پارت بیست هفتم💫🧚🏻♂
یونگی:نصف شب گوشیمزنگ خورد دیدم مین یونگه
یونگی:جانم مین یونگ چی شده
مین یونگ:یونگی ی چیزی میگم آروم باش باشه
یونگی: باشه باشه چی شده بگو
مین یونگ:بابا بزرگ مرد
یونگی:با چیزی ک شنیدم سرم گیج رف اشکام سرازیر شدن بدون انیکه خودم بفهمم گوشامنمیشنید
مین یونگ: یونگی یونگی
یونگی:قطع میکنم
از تعجب نمیدونم چیکار کنم با اینکه کلی بدبختی کشیدم از دستش ولی تقصیر اون نبود مادر بزرگم عجوزم بود معلومه الانم اون این بنده خدارو کشت
پاشدم لباس پوشیدم سوار ماشین شدم بعد از یک ربع رسیدم ب در خونشون
زنگ درو زدم ک مین یونگ درو باز کردم تا منو دید شروع کرد گریه کردن یونگیییی
یونگی: هیشش آروم باش باشه آروم باش الان روحش توی آرامش میمونه
یک هفته بعد
الان یک هفته میگذره توی این مدت خیلی بدبختی کشیدیم وقتی کیومری فهمید خیلی گریه کرد چون میگفت پدر بزرگ خودمم مرده
کیم سان سو:هرکاری کردم نتونستم ک یونگی بگم ولی هر جوری شده امروز میگم
پارت بیست هفتم💫🧚🏻♂
۲۷.۳k
۱۹ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.