خوناشام وحشی 🍷🦇
#خوناشام_وحشی 🍷🦇
Part_1
صبح ساعت7 "ویو ا.ت"
صبح با صدای آلارم گوشیم بیدار شدم...
کِش و قو..ضی به خودم دادم..
به ساعت خیره شدم...
7 صبح رو نشون میداد..
از روی تخت بلند شدم و به سمت سرویس رفتم و کارای مربوطه رو انجام دادم...
آروم از پله های عمارت پایین اومدم که با خانم لی مواجه شدم...
اون خدمتکار خودمون بود و یه زن مسن بود..
که چند ساله با ماست...
ا.ت: صبح بخیر خانم لی..*لبخند*
خانم لی: صبح بخیر دخترم..*لبخند*
ا.ت: خانم لی مامان و بابام کجان..؟
خانم لی: مادرتون با پدرتون شرکت رفتن..گفتن شما صبحانه تون رو میل کنین...ماشین بیرون منتظر شماست برای دانشگاه...*لبخند*
ا.ت: اوکی ممنون...*لبخند*
خانم لی صبحانه رو حاضر کرد..
سر سفره نشستم و شروع کردم به خوردن صبحانه...
پرس زمانی بعد صبحانه "ویو ا.ت"
از پله ها بالا رفتم...
لباسم رو پوشیدم و موهامو باز گذاشتم و آرایش ملایم کردم...
کوله ام رو برداشتم که یوری زنگ زد..
<شروع مکالمه>
ا.ت: سلام یوری...*لبخند*
یوری: سلام ا.ت..کجایی چرا نمیای..*جدی*
ا.ت: تو راهم دارم میام..
یوری: دق دادی منو امروز امتحان فیزیک داریم بدو بیا دیگه..*جدی*
ا.ت: من فیزیکم خوبه..تو تمرین کن خانم..*خنده*
یوری: جُک باحالی بود...به جای اینکه مث ص..گ حرف بزنی بیا دانشگاه..*جدی*
ا.ت: اومدم...بای..
گوشی رو قطع کردم و از پله ها پایین اومدم...
ا.ت: خانم لی من دارم میرم..*لبخند*
خانم لی: باشه دخترم...موفق باشی..*لبخند*
ا.ت: ممنون..*لبخند*
به سمت ون مشکی رفتم و سوار شدم...
به سمت دانشگاه حرکت کرد...
پرش زمانی دانشگاه "ویو ا.ت"
وارد دانشگاه شدم که یوری و هانجین و جانگ اومدن پیشم...
ا.ت: سلام بچه ها..
یوری: خوش اومدی شازده...*پوکر*
ا.ت: حالا چی شده اومدم دیگه..*خنده*
یوری: نخند..همینجا میزنمت پَختِ زمین شیا..*جدی*
هانجین: خو حالا دعوا نکنین..شما دوستین با هم..*لبخند*
یوری: بیا بغلم.. *خنده*
همدیگه رو بغل کردیم و یوری بعد از 5 ثانیه ازم جدا شد..
جانگ: خب چیزی خوندی اصلن..؟*سوالی*
ا.ت: بله خوندم...شما چی..؟*خنده*
جانگ: دو.ست دخترم باهام کار کرد بلدم..*روبه هانجین*
ا.ت: خدا کنه بلد باشی گند نزنی..*جدی*
حالا بریم...
وارد کلاس شدیم و سر نیمکت ها نشستیم..
امتحان شروع شد...
برگه ها پخش شد..
شروع کردم به نوشتن..خیلی آسون بود..
Part_1
صبح ساعت7 "ویو ا.ت"
صبح با صدای آلارم گوشیم بیدار شدم...
کِش و قو..ضی به خودم دادم..
به ساعت خیره شدم...
7 صبح رو نشون میداد..
از روی تخت بلند شدم و به سمت سرویس رفتم و کارای مربوطه رو انجام دادم...
آروم از پله های عمارت پایین اومدم که با خانم لی مواجه شدم...
اون خدمتکار خودمون بود و یه زن مسن بود..
که چند ساله با ماست...
ا.ت: صبح بخیر خانم لی..*لبخند*
خانم لی: صبح بخیر دخترم..*لبخند*
ا.ت: خانم لی مامان و بابام کجان..؟
خانم لی: مادرتون با پدرتون شرکت رفتن..گفتن شما صبحانه تون رو میل کنین...ماشین بیرون منتظر شماست برای دانشگاه...*لبخند*
ا.ت: اوکی ممنون...*لبخند*
خانم لی صبحانه رو حاضر کرد..
سر سفره نشستم و شروع کردم به خوردن صبحانه...
پرس زمانی بعد صبحانه "ویو ا.ت"
از پله ها بالا رفتم...
لباسم رو پوشیدم و موهامو باز گذاشتم و آرایش ملایم کردم...
کوله ام رو برداشتم که یوری زنگ زد..
<شروع مکالمه>
ا.ت: سلام یوری...*لبخند*
یوری: سلام ا.ت..کجایی چرا نمیای..*جدی*
ا.ت: تو راهم دارم میام..
یوری: دق دادی منو امروز امتحان فیزیک داریم بدو بیا دیگه..*جدی*
ا.ت: من فیزیکم خوبه..تو تمرین کن خانم..*خنده*
یوری: جُک باحالی بود...به جای اینکه مث ص..گ حرف بزنی بیا دانشگاه..*جدی*
ا.ت: اومدم...بای..
گوشی رو قطع کردم و از پله ها پایین اومدم...
ا.ت: خانم لی من دارم میرم..*لبخند*
خانم لی: باشه دخترم...موفق باشی..*لبخند*
ا.ت: ممنون..*لبخند*
به سمت ون مشکی رفتم و سوار شدم...
به سمت دانشگاه حرکت کرد...
پرش زمانی دانشگاه "ویو ا.ت"
وارد دانشگاه شدم که یوری و هانجین و جانگ اومدن پیشم...
ا.ت: سلام بچه ها..
یوری: خوش اومدی شازده...*پوکر*
ا.ت: حالا چی شده اومدم دیگه..*خنده*
یوری: نخند..همینجا میزنمت پَختِ زمین شیا..*جدی*
هانجین: خو حالا دعوا نکنین..شما دوستین با هم..*لبخند*
یوری: بیا بغلم.. *خنده*
همدیگه رو بغل کردیم و یوری بعد از 5 ثانیه ازم جدا شد..
جانگ: خب چیزی خوندی اصلن..؟*سوالی*
ا.ت: بله خوندم...شما چی..؟*خنده*
جانگ: دو.ست دخترم باهام کار کرد بلدم..*روبه هانجین*
ا.ت: خدا کنه بلد باشی گند نزنی..*جدی*
حالا بریم...
وارد کلاس شدیم و سر نیمکت ها نشستیم..
امتحان شروع شد...
برگه ها پخش شد..
شروع کردم به نوشتن..خیلی آسون بود..
۱۰.۵k
۱۵ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.