بدرود عشق من. پارت ۱۱
ا/ت با صدای گنجیشکا و پرنده های توی جنگل از خواب بلند شد
...... به تهیونگ نگا کرد با خودش گفت: چقد راحت رو پام خوابیده خجالت نمیکشه• سرش رو اورد بالا و به در نگا کرد که یهو یک صدایی اومد
تهیونگ: خودت منو خوابوندی رو پات
ا/ت با تعجب به تهیونگ و بعد به اطراف نگا کرد
ا/ت: اینجا جن داره یا خدا
تهیونگ: از کی تاحالا منو جن حساب میکنی
ا/ت:(جیغ) زهر مگس ترسیدم
تهیونگ وقتی ا/ت جیغ زد چشماشو باز کرد و با قیافه پوکر به ا/ت نگا کرد.......
تهیونگ سرش رو از روی پای ا/ت برداشت
تهیونگ: دیشب چیشد چرا اینجوری خوابم برد
ا/ت: از کجا یادت نیست
تهیونگ با این حرف ا/ت شکه شد
تهیونگ: چـ..... چرا مگ.. گه چی شده
ا/ت: چته چرا لکنت گرفتی...... نترس بابا کاری نکردی بگو از کجا یادت نیست
تهیونگ: از وقتی که حرفات تمو.....
ا/ت: چته چیه؟
تهیونگ: هیچی از اونجایی که حرفات تموم شد بعد از اون چی شد
ا/ت: از حال رفتی تب داشتی منم تبت رو خوب کردم و کلی فوشت دادم
تهیونگ: چرا دیگه فحشم دادی
ا/ت: چون به خاطر تو بارون رو از دست دادم
تهیونگ با این حرف ا/ت یاد یک خاطره ای افتاد
______________فلش بک به خاطره تهیونگ________________
داشت بارون می اومد... .... تهیونگ و جانس باهم توی جنگل میدویدن و دنبال سایه بونی بودن و جانس هی غر میزد و تهیونگ به غرای جانس می خندید
بالاخره یک جای رو پیدا کردن و رفتن زیرش
تهیونگ: خوشکلم چرا اینقدر غر میزنی
جانس: از بارون بدم میاد
تهیونگ: عزیزم گربه هم زیر بارون اینقدر نق نمیزنه توکه ادمی
جانس: خب چی کار کنم بدم میاد که خیس شم
تهیونگ:(خنده) بامزه......... حالا فکر کن یک بچه گیرت بیاد عاشق بارون باشه
جانس: اره باحال میشه
جفتشون باهم خندیدند و داشتن از بارون لذت میبردن که یهو............... نقش سوم پیداش شد
کای: عههه بچع ها اینجایید بیایین براتون ژاکت اوردم با خوراکی
جانس: کای چرا چتر نخریدی
(کای بابای ا/ت و شوهر اینده جانس هست)
کای: عع یادم رفت حالا چی کار کنیم
تهیونگ: اشکار ندارع بیا این زیر خیس شدی مجبوریم همین جا وایسیم تا بارون بند بیاد
کای رفت و کنار جانس وایساد
جانس: تهیونگ نمیتونی از قدرت خوناشامیت استفاده کنی تا بری چتر بیاری
کای: راس میگه نمیشه
تهیونگ: نه نمیشه... قدرت من هم حدی داره
کای: بیا جانس ژاکت بپوش سرد میشه
جانس همون طور که تو فکر بود ژاکت رو پوشید
جانس: ععععععععع........
_____________________________________________________
تهیونگ با صدای گوشی ا/ت از فکرو خیال پرید بیرون
تهیونگ: ا/ت گوشیت
ا/ت: اره فهمیدم مامانمه من برم بیرون جوابشو بدم
ویو تهیونگ
ا/ت رفت از کلبه بیرون سعی کردم به ادامه خاطره فکر کنم اما... اما.... اما..
خب اینم پارت بعدی. حمایت فراموش نشه ♡
و بگید ادامه کدوم فیک رو بزارم
♥💋😘
...... به تهیونگ نگا کرد با خودش گفت: چقد راحت رو پام خوابیده خجالت نمیکشه• سرش رو اورد بالا و به در نگا کرد که یهو یک صدایی اومد
تهیونگ: خودت منو خوابوندی رو پات
ا/ت با تعجب به تهیونگ و بعد به اطراف نگا کرد
ا/ت: اینجا جن داره یا خدا
تهیونگ: از کی تاحالا منو جن حساب میکنی
ا/ت:(جیغ) زهر مگس ترسیدم
تهیونگ وقتی ا/ت جیغ زد چشماشو باز کرد و با قیافه پوکر به ا/ت نگا کرد.......
تهیونگ سرش رو از روی پای ا/ت برداشت
تهیونگ: دیشب چیشد چرا اینجوری خوابم برد
ا/ت: از کجا یادت نیست
تهیونگ با این حرف ا/ت شکه شد
تهیونگ: چـ..... چرا مگ.. گه چی شده
ا/ت: چته چرا لکنت گرفتی...... نترس بابا کاری نکردی بگو از کجا یادت نیست
تهیونگ: از وقتی که حرفات تمو.....
ا/ت: چته چیه؟
تهیونگ: هیچی از اونجایی که حرفات تموم شد بعد از اون چی شد
ا/ت: از حال رفتی تب داشتی منم تبت رو خوب کردم و کلی فوشت دادم
تهیونگ: چرا دیگه فحشم دادی
ا/ت: چون به خاطر تو بارون رو از دست دادم
تهیونگ با این حرف ا/ت یاد یک خاطره ای افتاد
______________فلش بک به خاطره تهیونگ________________
داشت بارون می اومد... .... تهیونگ و جانس باهم توی جنگل میدویدن و دنبال سایه بونی بودن و جانس هی غر میزد و تهیونگ به غرای جانس می خندید
بالاخره یک جای رو پیدا کردن و رفتن زیرش
تهیونگ: خوشکلم چرا اینقدر غر میزنی
جانس: از بارون بدم میاد
تهیونگ: عزیزم گربه هم زیر بارون اینقدر نق نمیزنه توکه ادمی
جانس: خب چی کار کنم بدم میاد که خیس شم
تهیونگ:(خنده) بامزه......... حالا فکر کن یک بچه گیرت بیاد عاشق بارون باشه
جانس: اره باحال میشه
جفتشون باهم خندیدند و داشتن از بارون لذت میبردن که یهو............... نقش سوم پیداش شد
کای: عههه بچع ها اینجایید بیایین براتون ژاکت اوردم با خوراکی
جانس: کای چرا چتر نخریدی
(کای بابای ا/ت و شوهر اینده جانس هست)
کای: عع یادم رفت حالا چی کار کنیم
تهیونگ: اشکار ندارع بیا این زیر خیس شدی مجبوریم همین جا وایسیم تا بارون بند بیاد
کای رفت و کنار جانس وایساد
جانس: تهیونگ نمیتونی از قدرت خوناشامیت استفاده کنی تا بری چتر بیاری
کای: راس میگه نمیشه
تهیونگ: نه نمیشه... قدرت من هم حدی داره
کای: بیا جانس ژاکت بپوش سرد میشه
جانس همون طور که تو فکر بود ژاکت رو پوشید
جانس: ععععععععع........
_____________________________________________________
تهیونگ با صدای گوشی ا/ت از فکرو خیال پرید بیرون
تهیونگ: ا/ت گوشیت
ا/ت: اره فهمیدم مامانمه من برم بیرون جوابشو بدم
ویو تهیونگ
ا/ت رفت از کلبه بیرون سعی کردم به ادامه خاطره فکر کنم اما... اما.... اما..
خب اینم پارت بعدی. حمایت فراموش نشه ♡
و بگید ادامه کدوم فیک رو بزارم
♥💋😘
۵.۱k
۱۱ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.