وقتی دوست صمیمیت بود ۲
لینو
ادامه
فردا صبح
با سردردی چشمات رو آروم از هم فاصله دادی با نور شدیدی که از پنجره به تو میتابید چند بار پلک زدی تابتونی به این حجم از نور عادت کنی
ات: من کجام ؟
دورو برت رو نگاهی انداختی که متوجه شدی … اره اینجا اتاق لینو بود ولی تو چرا اینجایی ؟
سعی کردی دیشب رو به یادت بیاری که اما فایده ای نداشت هیچی به ذهنت نمیومد
میخواستم بلند شی پس پتو رو از رو خودت کنار زدی که متوجه کبودی های روی کل بدنت شدی
نمیدونستی چه بلایی دیشب سرت و اومده چرا تو خونه ی دوست صمیمیت هستی داشتی کم کم دیونه میشدی …..
نه نه این امکان نداشت یعنی این ها کار لینو بودن یعنی دوست صمیمیت همچین کاری بهت کرد بود
با چشای اشکی به سمت لباسات که کف اتاق ریخته بودن رفتی و پوشیدیشون ….
در اتاق رو باز کردی و با لینوی که وسط حال دشتاش رو بین سرش گرفته بود مواجه شدی ….
پوزخند غمگین زدی
ات: دیشب خوشگذشت ؟
لینو با صدای تو به خودش اومد سرش رو بلند کرده که تو متوجه شدی اونم گریه کرده
لینو: ا… ات گوش کن … مم .. من فقط مست بودم .. قول میدم یه کاریش کنم
ات : همین ؟ چون فقط مست بودی ؟ اصلا به منم فکردی ؟
بغض ت به اشک تبدیل شد
ات: الان میخوای چیکار کنی ها ؟ چیکار ؟ *داد *
بغض ت به اشک تبدیل شد دیگه نمیتونستی مقاومت کنی پس جلوی همون مرد که تا دیروز صمیمی ترین دوستت بود شروع کردی به اشک ریختن … لینو بادیدن وضع تو به سمتت اومد و تو رو تو آغوشش گرفت …. میخواستی خودت رو ازش جدا کنی اما اون همیشه زورش از تو بیشتر بود … از طرفی هم تو به آغوش اون مرد نیاز داشتی پس سعی کردی اتفاقات دیشب رو فراموش کنی و تو بغل همون مرد آرامش بگیری
ادامه
فردا صبح
با سردردی چشمات رو آروم از هم فاصله دادی با نور شدیدی که از پنجره به تو میتابید چند بار پلک زدی تابتونی به این حجم از نور عادت کنی
ات: من کجام ؟
دورو برت رو نگاهی انداختی که متوجه شدی … اره اینجا اتاق لینو بود ولی تو چرا اینجایی ؟
سعی کردی دیشب رو به یادت بیاری که اما فایده ای نداشت هیچی به ذهنت نمیومد
میخواستم بلند شی پس پتو رو از رو خودت کنار زدی که متوجه کبودی های روی کل بدنت شدی
نمیدونستی چه بلایی دیشب سرت و اومده چرا تو خونه ی دوست صمیمیت هستی داشتی کم کم دیونه میشدی …..
نه نه این امکان نداشت یعنی این ها کار لینو بودن یعنی دوست صمیمیت همچین کاری بهت کرد بود
با چشای اشکی به سمت لباسات که کف اتاق ریخته بودن رفتی و پوشیدیشون ….
در اتاق رو باز کردی و با لینوی که وسط حال دشتاش رو بین سرش گرفته بود مواجه شدی ….
پوزخند غمگین زدی
ات: دیشب خوشگذشت ؟
لینو با صدای تو به خودش اومد سرش رو بلند کرده که تو متوجه شدی اونم گریه کرده
لینو: ا… ات گوش کن … مم .. من فقط مست بودم .. قول میدم یه کاریش کنم
ات : همین ؟ چون فقط مست بودی ؟ اصلا به منم فکردی ؟
بغض ت به اشک تبدیل شد
ات: الان میخوای چیکار کنی ها ؟ چیکار ؟ *داد *
بغض ت به اشک تبدیل شد دیگه نمیتونستی مقاومت کنی پس جلوی همون مرد که تا دیروز صمیمی ترین دوستت بود شروع کردی به اشک ریختن … لینو بادیدن وضع تو به سمتت اومد و تو رو تو آغوشش گرفت …. میخواستی خودت رو ازش جدا کنی اما اون همیشه زورش از تو بیشتر بود … از طرفی هم تو به آغوش اون مرد نیاز داشتی پس سعی کردی اتفاقات دیشب رو فراموش کنی و تو بغل همون مرد آرامش بگیری
۲۵.۰k
۲۹ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.