دلبآخته part:11
+من دوست دارم جئون جونگکوک...!
.
فردا صبح:
تهیونگ با تابش نور خورشید از خواب بیدار شد و به سمت دسشویی رفت و کاراشو انجام داد...بعد توی آینه به خودش نگاه کرد و دید که دیگه رنگ پریده نیست و حالش بهتر شده. از دسشویی بیرون اومد و داروهاشو خورد.
از اتاق بیرون اومد و از یکی از بادیگاردا سراغ جونگکوک رو گرفت و اون هم گفت از دیشب به عمارت نیومده...استرس کل وجودشو گرفته بود و هیچ ایده ای نداشت که اون کجاست.
به اتاقش برگشت و از نگرانی بغضش گرفته بود...کسی خبر نداشت که اون کجاست و دیشب هم پیشش نبود...با صدای زنگ تماس گوشیش از فکر و خیال در اومد و گوشی رو جواب داد. ولی خودش نبود...صدای یه زن بود!
+الو...جونگکوکا؟
∆سلام من از بیمارستان باهاتون حرف میزنم...شما پاتنرش هستید؟
تهیونگ نمیدونست چی بگه...پاتنرش بود یا س*س پاتنرش؟!
+بله...من پارتنرش هستم...
∆ما گوشیش رو گشتیم و به این شماره رسیدیم. اون حتما خیلی دوستون داره چون ماه کوچولو سیوتون کرده بود...خواستم بگم ایشون تصادف کردن و الان توی بیمارستانن و باید بیاید پیشش... بیاید بیمارستان .... (یه اسم بیمارستان تصور کنین...مثلاً بیمارستان امام رضا😂)
+تصادفش چجوری بوده؟
∆در حین مستی رانندگی کردن و به یه ماشین دیگه برخورد کردن..
تهیونگ از اینکه جونگکوک اینجوری سیوش کرده بود تعجب کرده بود و خوشحال شده بود ولی وقتی فهمید اون تصادف بدی داشته تشکر کردو تماسو به پایان رسوند. لباساش رو با یه تیشرت و سویشرت سفید و شلوار بگ مشکی عوض کرد. بعد به همراه راننده به بیمارستان مورد نظر رفتن و توی راه همش دعا میکرد آسیب خاصی ندیده باشه...
.
تهیونگ وقتی به اتاق جونگکوک رسید تحمل نکرد و اشکاش پایین ریختن. به سمت تختش قدم برداشت و روی صندلی کنار تختش نشست و دست کوک رو که بهش سرم وصل بود رو گرفت و اروم گریه میکرد.
+جونگکوکا...حالت خوبه؟چرا مست کردی...فک نکردی اگه چیزیت بشه من چه حالی میشمم؟اگه میمردی چی هاا(کمی بلند)
کوک در حالی که چشماش بسته بود و به پشت دراز کشیده بود گفت
_حالا حالا ها نمیمیرم تهیونگی.
ته اشکاشو پاک کرد و متعجب به کوک که فقط گونش زخم شده بود نگاه کرد.
+بیهوش نبودی؟
_فقط خواب بودمو بیدارم کردی
کوک نگاهش رو به تهیونگ دادو پوزخند زد
_اشکاشو نگا...نگرانم شدی؟
+اره...نباید بشم؟
_کیوت...
تهیونگ دماغشو بالا کشید و فین فین کرد
_گریه نکن ماه کوچولو...حالم خوبه.
+ماه...کوچولو؟
_اره...این اسم خیلی بهت میاد(به سقف نگاه کرد)
ته گونه هاش رنگ گرفت و دستای کوک رو فشار داد...
+ارباب...من...من
کوک منتظر به تهیونگ نگاه کرد
+من دوست دارم(تند)
_چی؟؟
+دوست...دارم...ارباب
.
ادامه دارد
#تهکوک #جونگکوک #تهیونگ #فیکشن #رمان #ویکوک #نویسنده #داستان #فیک #بنگتن #سناریو
.
فردا صبح:
تهیونگ با تابش نور خورشید از خواب بیدار شد و به سمت دسشویی رفت و کاراشو انجام داد...بعد توی آینه به خودش نگاه کرد و دید که دیگه رنگ پریده نیست و حالش بهتر شده. از دسشویی بیرون اومد و داروهاشو خورد.
از اتاق بیرون اومد و از یکی از بادیگاردا سراغ جونگکوک رو گرفت و اون هم گفت از دیشب به عمارت نیومده...استرس کل وجودشو گرفته بود و هیچ ایده ای نداشت که اون کجاست.
به اتاقش برگشت و از نگرانی بغضش گرفته بود...کسی خبر نداشت که اون کجاست و دیشب هم پیشش نبود...با صدای زنگ تماس گوشیش از فکر و خیال در اومد و گوشی رو جواب داد. ولی خودش نبود...صدای یه زن بود!
+الو...جونگکوکا؟
∆سلام من از بیمارستان باهاتون حرف میزنم...شما پاتنرش هستید؟
تهیونگ نمیدونست چی بگه...پاتنرش بود یا س*س پاتنرش؟!
+بله...من پارتنرش هستم...
∆ما گوشیش رو گشتیم و به این شماره رسیدیم. اون حتما خیلی دوستون داره چون ماه کوچولو سیوتون کرده بود...خواستم بگم ایشون تصادف کردن و الان توی بیمارستانن و باید بیاید پیشش... بیاید بیمارستان .... (یه اسم بیمارستان تصور کنین...مثلاً بیمارستان امام رضا😂)
+تصادفش چجوری بوده؟
∆در حین مستی رانندگی کردن و به یه ماشین دیگه برخورد کردن..
تهیونگ از اینکه جونگکوک اینجوری سیوش کرده بود تعجب کرده بود و خوشحال شده بود ولی وقتی فهمید اون تصادف بدی داشته تشکر کردو تماسو به پایان رسوند. لباساش رو با یه تیشرت و سویشرت سفید و شلوار بگ مشکی عوض کرد. بعد به همراه راننده به بیمارستان مورد نظر رفتن و توی راه همش دعا میکرد آسیب خاصی ندیده باشه...
.
تهیونگ وقتی به اتاق جونگکوک رسید تحمل نکرد و اشکاش پایین ریختن. به سمت تختش قدم برداشت و روی صندلی کنار تختش نشست و دست کوک رو که بهش سرم وصل بود رو گرفت و اروم گریه میکرد.
+جونگکوکا...حالت خوبه؟چرا مست کردی...فک نکردی اگه چیزیت بشه من چه حالی میشمم؟اگه میمردی چی هاا(کمی بلند)
کوک در حالی که چشماش بسته بود و به پشت دراز کشیده بود گفت
_حالا حالا ها نمیمیرم تهیونگی.
ته اشکاشو پاک کرد و متعجب به کوک که فقط گونش زخم شده بود نگاه کرد.
+بیهوش نبودی؟
_فقط خواب بودمو بیدارم کردی
کوک نگاهش رو به تهیونگ دادو پوزخند زد
_اشکاشو نگا...نگرانم شدی؟
+اره...نباید بشم؟
_کیوت...
تهیونگ دماغشو بالا کشید و فین فین کرد
_گریه نکن ماه کوچولو...حالم خوبه.
+ماه...کوچولو؟
_اره...این اسم خیلی بهت میاد(به سقف نگاه کرد)
ته گونه هاش رنگ گرفت و دستای کوک رو فشار داد...
+ارباب...من...من
کوک منتظر به تهیونگ نگاه کرد
+من دوست دارم(تند)
_چی؟؟
+دوست...دارم...ارباب
.
ادامه دارد
#تهکوک #جونگکوک #تهیونگ #فیکشن #رمان #ویکوک #نویسنده #داستان #فیک #بنگتن #سناریو
۲.۰k
۰۳ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.