اگه فئودور بدزدتتون و برای نجاتتون بیاد کاراکتر:چویا
#درخواستی
چویا:
چویا:کاری با من داشتید
موری:مامورای زیر نظر ا/ت الان اینجا بودن میگن فئودور دزدیت...
چویا:چییییییی ،اون عوضی...ولی چجورییییی ا/ت قوی تر از این حرفاست
موری:بیهوشش کردن ،باید بری دنبالش
چویا بدون مکث و حرفی از در خارج شد
+++++++++++++++++
فئودور و نیکولای کلی شکنجت کرده بودن تا اطلاعاتی که از مافیا داری رو بهشون بگی ولی تو حرف نزده بودی
فئودور:زود باش لعنتی
که با وارد شدن چاقو توی کتف راستت جیغ کشیدی
نیکولای با پوزخند:درد داره نه ازش لذت ببر و هرچی میدونی بگو
چاقو رو کنار گردنت گرفت که باز شد در با لگد چویا برگشت سمت چویا و به سمتش حمله کرد از درد زیاد چشمات تار شد و بیهوش شدی دیگه نفهمیدی چی شد
بهوش که اومدی توی اتاق چویا بودی و همجات بانداژ پیچیده شده بود چشمت رو چرخوندی چویا کنار تخت نشسته خوابش برده بود و دست تو توی دستش بود خندت گرفت دست چویا و کشیدی و بوسیدی که باعث شد بیدار شه با نگرانی پاش: تو حالت خوبه...چرا گیر اون احمقا افتادی اگه چیزی میشد من بای...
پریدی وسط حرفش:آرم باش حالم خوبه حاله که چیزی نشده...حالا تو چرا آنقدر نگران منی؟
چویا:چون...چون...خب من...تو رو دو...دوست...،که قرمز شد و پایین رو نگاه کرد
ا/ت:منم دوست دارم چوچو جونم
چویا با تعجب بهت نگاه کرد و بعد با هیجان محکم بغلت کرد
چویا:
چویا:کاری با من داشتید
موری:مامورای زیر نظر ا/ت الان اینجا بودن میگن فئودور دزدیت...
چویا:چییییییی ،اون عوضی...ولی چجورییییی ا/ت قوی تر از این حرفاست
موری:بیهوشش کردن ،باید بری دنبالش
چویا بدون مکث و حرفی از در خارج شد
+++++++++++++++++
فئودور و نیکولای کلی شکنجت کرده بودن تا اطلاعاتی که از مافیا داری رو بهشون بگی ولی تو حرف نزده بودی
فئودور:زود باش لعنتی
که با وارد شدن چاقو توی کتف راستت جیغ کشیدی
نیکولای با پوزخند:درد داره نه ازش لذت ببر و هرچی میدونی بگو
چاقو رو کنار گردنت گرفت که باز شد در با لگد چویا برگشت سمت چویا و به سمتش حمله کرد از درد زیاد چشمات تار شد و بیهوش شدی دیگه نفهمیدی چی شد
بهوش که اومدی توی اتاق چویا بودی و همجات بانداژ پیچیده شده بود چشمت رو چرخوندی چویا کنار تخت نشسته خوابش برده بود و دست تو توی دستش بود خندت گرفت دست چویا و کشیدی و بوسیدی که باعث شد بیدار شه با نگرانی پاش: تو حالت خوبه...چرا گیر اون احمقا افتادی اگه چیزی میشد من بای...
پریدی وسط حرفش:آرم باش حالم خوبه حاله که چیزی نشده...حالا تو چرا آنقدر نگران منی؟
چویا:چون...چون...خب من...تو رو دو...دوست...،که قرمز شد و پایین رو نگاه کرد
ا/ت:منم دوست دارم چوچو جونم
چویا با تعجب بهت نگاه کرد و بعد با هیجان محکم بغلت کرد
۳.۰k
۱۴ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.