بی رحم تر از همه/پارت ۱۶۷
اسلایدها: تهیونگ، هایون
از زبان تهیونگ:
منو هایون روی تنها مبلی که توی این خونه کوهستانی بود نشسته بودیم... مبل روبروی شومینه بود...برای خودم و هایون دوتا لیوان کافی داغ آورده بودم... لیوان توی دستش بود و به شعله های آتیش زل زده بود...
از زبان هایون:
تهیونگ سکوت کرده بود... یه لحظه که به صورتش نگاه کردم یاد روزای اولی افتادم که به عمارتشون رفته بودم... عین همون روزا مرموز و ترسناک بنظر میومد... ازش پرسیدم: به چی فک میکنی؟
تهیونگ: هیچی
هایون: آدم برای هیچی اینطوری غرق افکارش نمیشه... خیلی خوفناک بنظر میای... مطمئنم داری به چیز بدی فک میکنی که این شکلی شدی
تهیونگ: من همیشه برای همه همین شکلی بودم
هایون: ولی من که همه نیستم... من روی مهربونتم دیدم
تهیونگ: درسته... تو با بقیه فرق داری... ولی میخوای با این حرفات به چی برسی؟ اصل حرفتو بزن
هایون: به اینکه وقتی اومدم اینجا چرا نبودی؟ کجا رفته بودی؟
تهیونگ: دیدی که مواد غذایی و خوراکی دستم بود... تازه مجبورم همشو با پول نقد حساب کنم چون اگه کارت بکشم پلیس میفهمه... راستی تو پول نقد کافی آوردی؟
هایون: طفره نرو...الان بحث ما پول نقد کافی یا ناکافی نیست... نکنه باز داری قضیه رو از اینی که هست پیچیده تر میکنی؟
تهیونگ با شنیدن این حرف لیوانشو روی میز گذاشت و از جاش بلند شد.. دستاشو گذاشت تو جیبش و روبروی من کنار شومینه ایستاد... آرنجشو به لبه طاقچه تکیه داد و گفت: پس تا کی اینجا عین ترسوها قایم بشم؟ شماها بهم گفتین مخفی بشم وگرنه من الان تکلیفمو با پلیس مشخص کرده بودم
... یا دستگیر میشدم... یا خودم رو تبرئه میکردم
هایون: باید صبر کنی تهیونگ... تو همیشه عاقلانه رفتار میکردی... باید تحمل کنی تا من با اون سروان نام عوضی معامله کنم... اون میتونه کاری کنه پلیس دست از سرت برداره.. ولی باید صبر کنی
تهیونگ: من آدمِ فرار و مخفی شدن نیستم!!...
با عصبانیت از جام بلند شدم... رفتم جلو و یقه لباس تهیونگ رو با دو دستم گرفتم...صدامو بالا بردم و گفتم: باید باشی... باید تا وقتی که خودمونو از این وضعیت نجات میدیم آدمِ همه کار باشی... درست همونطور که من بازیچه شماها شدم... من نمیخوام پدر بچم تا ابد تو زندان باشه... میخوام عین همه ی بچه های دیگه یه زندگی نرمال داشته باشه... همراه پدر مادرش...
تهیونگ از شنیدن کلمه بچه از زبون من حیرت زده شده بود... حتی پلک نمیزد... تو چشماش نگاه کردم... یقشو به آرومی رها کردم و به طرف دیگه چرخیدم... به طرف پنجره رفتم...
تقریبا دو یا سه دقیقه بین ما سکوت حاکم بود... تهیونگ صدام زد: هایونا
برگشتم نگاش کردم... هنوز همونجا کنار شومینه ایستاده بود...گفتم: بله
تهیونگ: درست شنیدم؟ ما بچه داریم؟
هایون: بله... من باردارم
گوشه لب تهیونگ به یه طرف کشیده شد... خندید...خندش عصبی بود... با دیدن این واکنش تهیونگ ضربان قلبم بالا رفت... مضطرب شدم... میترسیدم از اینکه بگه بچه رو نمیخواد... میترسیدم بگه الان وقت بچه دار شدن نبود... رخوت شدیدی توی تمام اعضای بدنم احساس کردم... منتظر بودم تهیونگ یه چیزی بگه...
تهیونگ پشتشو به دیوار تکیه داد... خودشو رها کرد و همونجا روی زمین نشست... اینکه اونجوری محکم روی زمین نشست باعث شد بترسم... دویدم سمتش... روبروش زانو زدم و نشستم... دستاشو گرفتم... ولی نمیتونستم حرف بزنم... قطره های اشک بیناییمو مختل کرد... جلوی چشمم تار شد... وقتی برای لحظه ای به تهیونگ نگاه کردم دیدم داره بی صدا گریه میکنه... با زحمت بهش گفتم: تو چرا گریه میکنی؟ مگه گریه کردنم بلدی؟
تهیونگ شروع کرد به حرف زدن: حتی گریه کردنو هم فراموش کردم... دلم میخواست وقتی بچه دار میشیم جشن بگیریم... اصن وقتی اون بچه به دنیا بیاد اوضاعمون چطوریه؟
هایون: خوب میشه... باور کن
تهیونگ: اگه بدتر شد چی؟ اگه وقتی به دنیا اومد نتونم اون لحظه اول ببینمش چی؟ من در آینده چی دارم به اون بچه بگم؟ از نحوه آشناییمون گرفته تا ازدواجمون، بچه دار شدنمون و به دنیا اومدن بچمون... هیچیش به درد تعریف کردن نمیخوره...
حرفای تهیونگ بدجور قلبمو آتیش میزد...متاسفانه همش حقیقت بود!! رفتم جلوتر و سرمو گذاشتم رو سینه تهیونگ... که گفت: با وجود همه اینا... فک نکنی از باردار شدنت ناراحتم... من فقط از آینده مبهممون میترسم... همین!
از زبان تهیونگ:
منو هایون روی تنها مبلی که توی این خونه کوهستانی بود نشسته بودیم... مبل روبروی شومینه بود...برای خودم و هایون دوتا لیوان کافی داغ آورده بودم... لیوان توی دستش بود و به شعله های آتیش زل زده بود...
از زبان هایون:
تهیونگ سکوت کرده بود... یه لحظه که به صورتش نگاه کردم یاد روزای اولی افتادم که به عمارتشون رفته بودم... عین همون روزا مرموز و ترسناک بنظر میومد... ازش پرسیدم: به چی فک میکنی؟
تهیونگ: هیچی
هایون: آدم برای هیچی اینطوری غرق افکارش نمیشه... خیلی خوفناک بنظر میای... مطمئنم داری به چیز بدی فک میکنی که این شکلی شدی
تهیونگ: من همیشه برای همه همین شکلی بودم
هایون: ولی من که همه نیستم... من روی مهربونتم دیدم
تهیونگ: درسته... تو با بقیه فرق داری... ولی میخوای با این حرفات به چی برسی؟ اصل حرفتو بزن
هایون: به اینکه وقتی اومدم اینجا چرا نبودی؟ کجا رفته بودی؟
تهیونگ: دیدی که مواد غذایی و خوراکی دستم بود... تازه مجبورم همشو با پول نقد حساب کنم چون اگه کارت بکشم پلیس میفهمه... راستی تو پول نقد کافی آوردی؟
هایون: طفره نرو...الان بحث ما پول نقد کافی یا ناکافی نیست... نکنه باز داری قضیه رو از اینی که هست پیچیده تر میکنی؟
تهیونگ با شنیدن این حرف لیوانشو روی میز گذاشت و از جاش بلند شد.. دستاشو گذاشت تو جیبش و روبروی من کنار شومینه ایستاد... آرنجشو به لبه طاقچه تکیه داد و گفت: پس تا کی اینجا عین ترسوها قایم بشم؟ شماها بهم گفتین مخفی بشم وگرنه من الان تکلیفمو با پلیس مشخص کرده بودم
... یا دستگیر میشدم... یا خودم رو تبرئه میکردم
هایون: باید صبر کنی تهیونگ... تو همیشه عاقلانه رفتار میکردی... باید تحمل کنی تا من با اون سروان نام عوضی معامله کنم... اون میتونه کاری کنه پلیس دست از سرت برداره.. ولی باید صبر کنی
تهیونگ: من آدمِ فرار و مخفی شدن نیستم!!...
با عصبانیت از جام بلند شدم... رفتم جلو و یقه لباس تهیونگ رو با دو دستم گرفتم...صدامو بالا بردم و گفتم: باید باشی... باید تا وقتی که خودمونو از این وضعیت نجات میدیم آدمِ همه کار باشی... درست همونطور که من بازیچه شماها شدم... من نمیخوام پدر بچم تا ابد تو زندان باشه... میخوام عین همه ی بچه های دیگه یه زندگی نرمال داشته باشه... همراه پدر مادرش...
تهیونگ از شنیدن کلمه بچه از زبون من حیرت زده شده بود... حتی پلک نمیزد... تو چشماش نگاه کردم... یقشو به آرومی رها کردم و به طرف دیگه چرخیدم... به طرف پنجره رفتم...
تقریبا دو یا سه دقیقه بین ما سکوت حاکم بود... تهیونگ صدام زد: هایونا
برگشتم نگاش کردم... هنوز همونجا کنار شومینه ایستاده بود...گفتم: بله
تهیونگ: درست شنیدم؟ ما بچه داریم؟
هایون: بله... من باردارم
گوشه لب تهیونگ به یه طرف کشیده شد... خندید...خندش عصبی بود... با دیدن این واکنش تهیونگ ضربان قلبم بالا رفت... مضطرب شدم... میترسیدم از اینکه بگه بچه رو نمیخواد... میترسیدم بگه الان وقت بچه دار شدن نبود... رخوت شدیدی توی تمام اعضای بدنم احساس کردم... منتظر بودم تهیونگ یه چیزی بگه...
تهیونگ پشتشو به دیوار تکیه داد... خودشو رها کرد و همونجا روی زمین نشست... اینکه اونجوری محکم روی زمین نشست باعث شد بترسم... دویدم سمتش... روبروش زانو زدم و نشستم... دستاشو گرفتم... ولی نمیتونستم حرف بزنم... قطره های اشک بیناییمو مختل کرد... جلوی چشمم تار شد... وقتی برای لحظه ای به تهیونگ نگاه کردم دیدم داره بی صدا گریه میکنه... با زحمت بهش گفتم: تو چرا گریه میکنی؟ مگه گریه کردنم بلدی؟
تهیونگ شروع کرد به حرف زدن: حتی گریه کردنو هم فراموش کردم... دلم میخواست وقتی بچه دار میشیم جشن بگیریم... اصن وقتی اون بچه به دنیا بیاد اوضاعمون چطوریه؟
هایون: خوب میشه... باور کن
تهیونگ: اگه بدتر شد چی؟ اگه وقتی به دنیا اومد نتونم اون لحظه اول ببینمش چی؟ من در آینده چی دارم به اون بچه بگم؟ از نحوه آشناییمون گرفته تا ازدواجمون، بچه دار شدنمون و به دنیا اومدن بچمون... هیچیش به درد تعریف کردن نمیخوره...
حرفای تهیونگ بدجور قلبمو آتیش میزد...متاسفانه همش حقیقت بود!! رفتم جلوتر و سرمو گذاشتم رو سینه تهیونگ... که گفت: با وجود همه اینا... فک نکنی از باردار شدنت ناراحتم... من فقط از آینده مبهممون میترسم... همین!
۱۳.۱k
۲۸ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.