p:¹⁸
تهیونگ:اهمم..امم..از این طرف دنبالم بیا..
جلو افتادم و با شنیدن صدای پاهاش مطمئن شدم ک داره دنبالم میاد ....راهی زیادی نبود و حدودا ۱۰ دقه ای رسیدم به در بزرگ عمارت ..همنطور ک دستم توی جیبم بود برگشتم سمت ا/ت ک خیره به عمارت جلوش بود ..با صدام نگاهشو داد بهم....بهش نزدیک شدم و درست بغل دستش وایستادم
تهیونگ:حواست و جمع کن ....از بغلم جم نمیخوری بیس چهاری جلوی چشمامی ...ا/ت یه لخظه نبینمت ..خونت پایه خودته ...
با این حرف به وضوح قورت دادن اب دهنشو از ترس دیدم ...ولی با همه رو رعایت میکرد ...بحث جون بچه امه با این ک نمیخواستمش ولی موظفم بزرگش کنم چون پدرشم ...
تهیونگ:متوجه شدی؟!...
با تکون های سرش نشون داد ک بلهههه متوجع اس ...انگار لاله....
تهیونگ:یه چیزه دیگ ....کل این عمارت فک میکنن با عاشق و معشوقیم ...بدون هم نمیتونیم ...پس نقشت و درست انجام بده ...نمیخوام کسی بویی ببره ...جلوی بقیه ارباب صدام نمیزنی..تهیونگم نمیگی ....چه میدونم ..عشقمی ..عمرمی ..نفسمی ..اه....بیبیه..
می تونست با تعجب چشماش قورتم بده کچرا ازش همچین چیزی میخوام...
تهیونگ:این یه نقشه مویی نباید لای درزش بره ...پس طبیعی باش...اوکی
ا/ت:امم...فق...فقط..من باید چی ...بگم!
تهیونگ:تو نیاز نیست چیزی بگی من خودم هستم ...هرکی هر چی پرسید خودم جواب میدم ...الانم نصف شبه هیچکس بیدار نیست ...پس نیاز به خرف زدن با کسی نیست...
وقتی دیدم سوالی چیزی نداره رفتم سمت عمارت ...اولش وایساده یود ولی وقتی دیدم دوید اومد متوجه شدم ترسیده ...یه نیش خند زدم و همنطور ک راه میرفتم برگشتم سمتش ...گفتم :ترسو
اونم واسه اینکه کم نیاره گفت:م ..من نترسیدم ...فقط اومدم ...ک باهم بریم تو
تهیونگ:باهم بریم؟!
ا/ت: خ...خب اره ... مگه نگفتی همو و دوست داریم ...کسی ک یکی و دوست داره تنهاش نمیزاره ....
تهیونگ:ک اینطور ...قبول کردم ...
...دیگ هیچی نگفتم ....درست میگفت یه بار حالا حق با اون ...خنگه ولی ن در اون حد ...
اروم در عمارت و باز کردم ...چراغا ها همشون خاموش بودن ...سالن سوت و کور بود ...ساعت نزدیک دو شب بود ...پس میخواستی همه بیدار باشن خوش امد بگن ؟!...
با دستم ا/ت رو هل دادم جلو پشت سرش یواش میرفتم ... خواب مامان بزرگ از اون اولم سبک بود ...برا همین دهن ا/ت رو گرفته بود چیزی نگه اونم هی تکون میخورد ...ا بابا
ارو گفتم:چته؟
اونم یواش گفتم:خب خفه شدم ...لازمه این کارا؟
تهیونگ:اره مامان بزرگم نباید بیدار شه ...
دیگ نزاشتم چیزی بگه باز دهنشو گرفتم و یواش به داشتیم میرفتیم سمت پله ها ک
مامان بزرگ:ساعت دو نصف شب وقت اومدن اقای کیم ؟
با صدای مامان بزرگ چشمام و محکم روی هم گذاشتم و دندونام و رو هم فشار دادم ...دستم و از رو دهن ا/ت برداشتم و اروم برگشتم ک ا/ت هم پشت سر من برگشت..
یه خنده کجی کردم و گفتم:امم..اصولا الان نباید خواب باشین...
مامان بزرگ:بچه پرو ...تو به من میگی کی باید خواب باشم
تهیونگ:من؟!!....ن بابا راحت باشین ..
ا/ت:س..سلام
مامان بزرگ: سلام ...تو باید همون دختر مورد نظر باشی...
ا/ت:بله؟؟!
با آرنج زدم به پهلوی ا/ت و با چشام فهموندم حواسشو جمع کنه...
تهیونگ:بله ..خودشه
مامان بزرگ:امم که اینطور....برید استراحت کنید
تهیونگ:بله
جلو افتادم و با شنیدن صدای پاهاش مطمئن شدم ک داره دنبالم میاد ....راهی زیادی نبود و حدودا ۱۰ دقه ای رسیدم به در بزرگ عمارت ..همنطور ک دستم توی جیبم بود برگشتم سمت ا/ت ک خیره به عمارت جلوش بود ..با صدام نگاهشو داد بهم....بهش نزدیک شدم و درست بغل دستش وایستادم
تهیونگ:حواست و جمع کن ....از بغلم جم نمیخوری بیس چهاری جلوی چشمامی ...ا/ت یه لخظه نبینمت ..خونت پایه خودته ...
با این حرف به وضوح قورت دادن اب دهنشو از ترس دیدم ...ولی با همه رو رعایت میکرد ...بحث جون بچه امه با این ک نمیخواستمش ولی موظفم بزرگش کنم چون پدرشم ...
تهیونگ:متوجه شدی؟!...
با تکون های سرش نشون داد ک بلهههه متوجع اس ...انگار لاله....
تهیونگ:یه چیزه دیگ ....کل این عمارت فک میکنن با عاشق و معشوقیم ...بدون هم نمیتونیم ...پس نقشت و درست انجام بده ...نمیخوام کسی بویی ببره ...جلوی بقیه ارباب صدام نمیزنی..تهیونگم نمیگی ....چه میدونم ..عشقمی ..عمرمی ..نفسمی ..اه....بیبیه..
می تونست با تعجب چشماش قورتم بده کچرا ازش همچین چیزی میخوام...
تهیونگ:این یه نقشه مویی نباید لای درزش بره ...پس طبیعی باش...اوکی
ا/ت:امم...فق...فقط..من باید چی ...بگم!
تهیونگ:تو نیاز نیست چیزی بگی من خودم هستم ...هرکی هر چی پرسید خودم جواب میدم ...الانم نصف شبه هیچکس بیدار نیست ...پس نیاز به خرف زدن با کسی نیست...
وقتی دیدم سوالی چیزی نداره رفتم سمت عمارت ...اولش وایساده یود ولی وقتی دیدم دوید اومد متوجه شدم ترسیده ...یه نیش خند زدم و همنطور ک راه میرفتم برگشتم سمتش ...گفتم :ترسو
اونم واسه اینکه کم نیاره گفت:م ..من نترسیدم ...فقط اومدم ...ک باهم بریم تو
تهیونگ:باهم بریم؟!
ا/ت: خ...خب اره ... مگه نگفتی همو و دوست داریم ...کسی ک یکی و دوست داره تنهاش نمیزاره ....
تهیونگ:ک اینطور ...قبول کردم ...
...دیگ هیچی نگفتم ....درست میگفت یه بار حالا حق با اون ...خنگه ولی ن در اون حد ...
اروم در عمارت و باز کردم ...چراغا ها همشون خاموش بودن ...سالن سوت و کور بود ...ساعت نزدیک دو شب بود ...پس میخواستی همه بیدار باشن خوش امد بگن ؟!...
با دستم ا/ت رو هل دادم جلو پشت سرش یواش میرفتم ... خواب مامان بزرگ از اون اولم سبک بود ...برا همین دهن ا/ت رو گرفته بود چیزی نگه اونم هی تکون میخورد ...ا بابا
ارو گفتم:چته؟
اونم یواش گفتم:خب خفه شدم ...لازمه این کارا؟
تهیونگ:اره مامان بزرگم نباید بیدار شه ...
دیگ نزاشتم چیزی بگه باز دهنشو گرفتم و یواش به داشتیم میرفتیم سمت پله ها ک
مامان بزرگ:ساعت دو نصف شب وقت اومدن اقای کیم ؟
با صدای مامان بزرگ چشمام و محکم روی هم گذاشتم و دندونام و رو هم فشار دادم ...دستم و از رو دهن ا/ت برداشتم و اروم برگشتم ک ا/ت هم پشت سر من برگشت..
یه خنده کجی کردم و گفتم:امم..اصولا الان نباید خواب باشین...
مامان بزرگ:بچه پرو ...تو به من میگی کی باید خواب باشم
تهیونگ:من؟!!....ن بابا راحت باشین ..
ا/ت:س..سلام
مامان بزرگ: سلام ...تو باید همون دختر مورد نظر باشی...
ا/ت:بله؟؟!
با آرنج زدم به پهلوی ا/ت و با چشام فهموندم حواسشو جمع کنه...
تهیونگ:بله ..خودشه
مامان بزرگ:امم که اینطور....برید استراحت کنید
تهیونگ:بله
۲۱۵.۴k
۰۱ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۳۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.