خیال تو
#جونگکوک
part: 8
ا.ت: بخداا من نبودمم
کوک: فقط ببند اون دهنتو فکر میکردم قابل اعتمادی ولی هرچی درموردت فکر می کردم اشتباه بودش
یکی اومد که اینگلیسی حرف میزد و من اینگلیسیم متوسط بودش خیلی کم متوجه می شدم چی می گفت یهو چراغ روشن کردن چشام و بستم نور خیلی زیادی بودش و سرتاپای کوک خونی بودش اون مرد حرف از قتل می زد از قیافه کوک می شد فهمید خیلی عصبی عه و بعدش رفت گوشه صندلی خراشیدع شده بود به زور طناب و پاره کردم دست و پاهام و باز کردم رفتم کوک و باز کنم که سرم داد زد
کوک: ولش کن حاظرم اینجا بمیرم ولی با تو نیام تو یه قاتلی فهمیدی باید می فهمیدم که تو کی هستی
ا.ت: نکه شما خیلی ادم درست کاری هستی اصلا ام کسی رو نکشتی و هم تو منو لازم داری هم من
کوک: گمشو از اینجا بهت نیاز ندارم
ا.ت: ولی من بهت نیاز دارم پس باهام می یای
دست و پاهاش و باز کردم و هنوز دست به سینه نشسته بود
ا.ت: لطفا
کوک: نمیشه از اینجا مستقیم میرم کره
ا.ت: اینقدر مغرور نباش فهمیدی
کوک: وای ببخشید پرنسس که عروسک خیمه شب بازیت همه چیو فهمیده
عصابم خورد شده بود که صدای پای شنیدم
ا.ت: یا الان می یای یا همینجا میمیری
بلند شدم از پشت ساختمون فرار کردم که کوک ام پشت سرم اومد ساختمونه وسط بیابون بودش
نزدیک چند کلومتر رفته بودیم و پاهام دیگه نا نداشت الان بود که پاهام خورد شه که نشستم زمین
کوک: چیکار میکنی؟؟
ا.ت: دیگه نمی تونم بیشتر از این راه برم
کوک: نکنه میخوای پیدامون کنن پاشو راه بی افت
ا.ت: نمی تونممم دیگههه
کوک: گندش بزنن
اومد و نشست و پشتش و کرد به سمتت
کوک: بیاا
ا.ت: چیکار میکنی
کوک: بیا رو کولم
ا.ت: توهم خسته ای نمیشه
کوک: الکی هیکل گنده نکردم که سری خسته شم بپر رو کولم
رفتم رو کولش و بلندم کرد راه افتاد تا یجایی باید پیاده می رفتیم تا تهیونگ بتونه بیاد
ا.ت: متاسفم
کوک: بابت؟
ا.ت: همه چی
حلقه دستم و دورش محکم تر کردم
خیلی بوی خوبی می دادش خوش به حال همسر ایندش که همچین هامی تو زندگیش قراره داشته باشه
اه ات باز تو دییونه شدی روانی
کوک: تو که این همه وراج بودی الان ساکت شدی؟ یا پشت من خیلی بهت خوش می گذره؟
ا.ت: خیلی خستم فقط
از دید کوک'
خیلی عصبی بودم بخاطرش چرا باید بخاطر ی غریبه که خواهر دشمنم هست حرص بخورم فقط پارک و بگیرم و بعدش یه زندگی عالی
ولی ات که کسی رو نداره یعنی بعدش میخواد چیکار کنه
part: 8
ا.ت: بخداا من نبودمم
کوک: فقط ببند اون دهنتو فکر میکردم قابل اعتمادی ولی هرچی درموردت فکر می کردم اشتباه بودش
یکی اومد که اینگلیسی حرف میزد و من اینگلیسیم متوسط بودش خیلی کم متوجه می شدم چی می گفت یهو چراغ روشن کردن چشام و بستم نور خیلی زیادی بودش و سرتاپای کوک خونی بودش اون مرد حرف از قتل می زد از قیافه کوک می شد فهمید خیلی عصبی عه و بعدش رفت گوشه صندلی خراشیدع شده بود به زور طناب و پاره کردم دست و پاهام و باز کردم رفتم کوک و باز کنم که سرم داد زد
کوک: ولش کن حاظرم اینجا بمیرم ولی با تو نیام تو یه قاتلی فهمیدی باید می فهمیدم که تو کی هستی
ا.ت: نکه شما خیلی ادم درست کاری هستی اصلا ام کسی رو نکشتی و هم تو منو لازم داری هم من
کوک: گمشو از اینجا بهت نیاز ندارم
ا.ت: ولی من بهت نیاز دارم پس باهام می یای
دست و پاهاش و باز کردم و هنوز دست به سینه نشسته بود
ا.ت: لطفا
کوک: نمیشه از اینجا مستقیم میرم کره
ا.ت: اینقدر مغرور نباش فهمیدی
کوک: وای ببخشید پرنسس که عروسک خیمه شب بازیت همه چیو فهمیده
عصابم خورد شده بود که صدای پای شنیدم
ا.ت: یا الان می یای یا همینجا میمیری
بلند شدم از پشت ساختمون فرار کردم که کوک ام پشت سرم اومد ساختمونه وسط بیابون بودش
نزدیک چند کلومتر رفته بودیم و پاهام دیگه نا نداشت الان بود که پاهام خورد شه که نشستم زمین
کوک: چیکار میکنی؟؟
ا.ت: دیگه نمی تونم بیشتر از این راه برم
کوک: نکنه میخوای پیدامون کنن پاشو راه بی افت
ا.ت: نمی تونممم دیگههه
کوک: گندش بزنن
اومد و نشست و پشتش و کرد به سمتت
کوک: بیاا
ا.ت: چیکار میکنی
کوک: بیا رو کولم
ا.ت: توهم خسته ای نمیشه
کوک: الکی هیکل گنده نکردم که سری خسته شم بپر رو کولم
رفتم رو کولش و بلندم کرد راه افتاد تا یجایی باید پیاده می رفتیم تا تهیونگ بتونه بیاد
ا.ت: متاسفم
کوک: بابت؟
ا.ت: همه چی
حلقه دستم و دورش محکم تر کردم
خیلی بوی خوبی می دادش خوش به حال همسر ایندش که همچین هامی تو زندگیش قراره داشته باشه
اه ات باز تو دییونه شدی روانی
کوک: تو که این همه وراج بودی الان ساکت شدی؟ یا پشت من خیلی بهت خوش می گذره؟
ا.ت: خیلی خستم فقط
از دید کوک'
خیلی عصبی بودم بخاطرش چرا باید بخاطر ی غریبه که خواهر دشمنم هست حرص بخورم فقط پارک و بگیرم و بعدش یه زندگی عالی
ولی ات که کسی رو نداره یعنی بعدش میخواد چیکار کنه
۵.۰k
۲۹ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.