زندگی سخت(پارت 8)
سلام بچه هااا بچه ها واقعا از دستتون ناراحتم اصلا حمایت نمیشن داستانام من با شور وهیجان توی این فصل امتحانا براتتون داستان میزارم بعد نه کامنتی نه لایکی نه فالویی این انگیزه منا میاره پایین خوب اگه دوست ندارید داستانام را بگید دیگه ادامه ندم لطفاا کاری نکنید مثل بقیه شرطی کنم
جونگکوک مکه من چیکار کردم😭😭
جونگکوک:هیشش گریه نکن همه چی درست میشه
جونگکوک:تو چیییی میدونی از حس از دست دادن مادر چیمیدونییی؟😭
ا٫ت:
گریه میکردم وبا داد این حرفا را به جونگکوک مبزدم ومحکم میزدم توی سینش اونم فقط من منا محکم تر به خودش میچسبوند وسعی داشت ارومم کنه
واقعا به بغل کسی نیاز داشتم
که یک پرستار اومد وگفت:خانم کیم باید هر که زودتر جسد مادرتون را تحویل بگیرید
با این حرفش گریم چند برابر شد
که دیدیم جونککوک گفت:پاشو پاشو بریم وبلندم کرد ورفتیم سمت ماشینش درا برام باز کرد ونشستم توی ماشین
خیلی حالم بد بود سرما به شیشه ماشین تکیه داده بودم وبی صدا اشک میریختم
بعد چند دیقه رسیدیم دم خونه دیگه انقدر گریه کردم بودم نا نداشتم جونگکوک گفت پیاده شو
پیاده شدم با دیدین خونه که دیگخ قرار نیست مامانم توش باشه دیوونه شدم که دیدم جونگکوک گفت:این خونته؟
گفتم:هع حالا داری با خودت میگی مگه کسی میتونی توی همچنین خرابه ای زندگی کنه
ولی من حتی پول همینم ندارم وبدم
وبه سمت خونه حرکت کردم واقعا اگه جونگکوک نبود خیلی حالم بدتر میشد امشب خیلی بهم کمک کرد
گفت:باید استراحت کنی حالت اصلا خوب نیست
کلیدا را برداشتم تا در خونه را باز کنم که با صدای یک نفر متوقف شدم
صاحب خونه:ای دختر جون میدونی چند ماه اجاره ندادی؟؟؟😡دیگه داری عصبیم میکنییییییی
فردا گورتا گم میکنی میری از اینجا وگرنه من آدمت میکنم
جونگکوک:اوهوی مرتیکه درست حرف بزن
صاحب خونه:حرف زدنا باید از تو یاد بگیرم پسر جون؟
بعدشم به من اشاره کرد وگفت
اگه همچین دوست پسر پولداری داری پس چرا اجارع منا نمیدی؟😡
(با داد)
ا٫ت:تورا خدا بیرونم نکن قول میدم برم سرکار پولتا بدم من جایی برای خوابیدن ندارممم لطفااا
بعدشم اون دوست پسرم نیست
جونگکوک:
خیلی داشت عصبیم میکرد این مرتیکه دست کردم توی جیبم ولی کیف پولما پیدا نکردم یادم افتاد گذاشتمش توی ماشین
رفتم از داخل ماشینم کیف پولما بردارم
صاحب خونه:,خیلییی پولداره ماشینشا نگاه
ا٫ت:الکی فکر نکن اون با من نسبیتی داره وپولتا میده
دیدم جونگکوک اومد واز توی کیف پولش پول برداشت وپرت کرد روی صورت صاحب خونه
فقط تعجب کرده بودم
وگفت:گمشو برو حالا
صاحب خونه رفت
گفتم:چ چی کار میکنی؟؟؟
پول زیادی بود
جونگکوک:,اون پول برای تو زیاده برای من پول ته جیبمه
ا٫ت:هان میخوای بدبختیم را به رخم بکشی؟
جونگکوک:اصلا همچین قصدی نداشتم الانم بیا بریم خونه وگرنه بیهوش میشی
جونگکوک:
بردمش داخل خونه واقعذ خونه داغونی بود اصلا چطور میتونست اینجا زندگی کنه؟,سعی کردم ضایع بازی در نیارم
که باز شروع کرد به گریه کردن
وگفت:من چطور بدون مامانم زندگیکنم؟😭
واقعا این همه درد برای دختری توی این سن زیاد بود
رفتم سمتش وگفتم:هیش اروم باش الان باید فقط استراخت کنی
وکمکش کردم یکمی بخوابه
چراغا را خاموش کردم وبالاسرش نشستم بعد اینکه یکم گریه کرد خوابش برد
یکی از پاها بلند کردم وزانوما خمدکردم واون یکی پاما به شکل چهار زانو گذاشتم ودستما گذاشتم روی سرم وارنجما روی اون پایی که بلند کرده بودم(امیدوارم بفهمید😂)وموهاما دادم بالا واقعا اتفاقات تلخی را این دختر تجربه کرده بود که گوشیم داشت زنگ میخورد رفتم بیرون که بیدار نشه مامانم بود:الو جونگکوک کجایی؟
جونگکوک:
مامان من امشب نمیاممم
مامان جونگکوک:چی میکی میدونی الان نصف شب
جونگکوک:کار دارم فعلا خداحافظ
اصلا حوصله مامانما نداشتم دیدیم جینا چند بار زنگ زده حوصله اونم نداشتم گوشیما گذاشتم توی جیبم وبه ساعتم نگاه کردم ساعت ۲:۳۰صبح بود رفتم توی خونه وباز بالا سر ا٫ت نشستم خیلی دلم براش میسوخت با دستم گونش را نوازش کردم که دیدم داره میگه نه نه مه مامانمنن
دیدم داره کابوس میبینع بعد پرید از خواب وگفت مامان وشروع کرد گریه کردن کل صورتش خیس شده بود از عرق بغلش کردم وگفت چیزی نیست نترس
جونگکوک مکه من چیکار کردم😭😭
جونگکوک:هیشش گریه نکن همه چی درست میشه
جونگکوک:تو چیییی میدونی از حس از دست دادن مادر چیمیدونییی؟😭
ا٫ت:
گریه میکردم وبا داد این حرفا را به جونگکوک مبزدم ومحکم میزدم توی سینش اونم فقط من منا محکم تر به خودش میچسبوند وسعی داشت ارومم کنه
واقعا به بغل کسی نیاز داشتم
که یک پرستار اومد وگفت:خانم کیم باید هر که زودتر جسد مادرتون را تحویل بگیرید
با این حرفش گریم چند برابر شد
که دیدیم جونککوک گفت:پاشو پاشو بریم وبلندم کرد ورفتیم سمت ماشینش درا برام باز کرد ونشستم توی ماشین
خیلی حالم بد بود سرما به شیشه ماشین تکیه داده بودم وبی صدا اشک میریختم
بعد چند دیقه رسیدیم دم خونه دیگه انقدر گریه کردم بودم نا نداشتم جونگکوک گفت پیاده شو
پیاده شدم با دیدین خونه که دیگخ قرار نیست مامانم توش باشه دیوونه شدم که دیدم جونگکوک گفت:این خونته؟
گفتم:هع حالا داری با خودت میگی مگه کسی میتونی توی همچنین خرابه ای زندگی کنه
ولی من حتی پول همینم ندارم وبدم
وبه سمت خونه حرکت کردم واقعا اگه جونگکوک نبود خیلی حالم بدتر میشد امشب خیلی بهم کمک کرد
گفت:باید استراحت کنی حالت اصلا خوب نیست
کلیدا را برداشتم تا در خونه را باز کنم که با صدای یک نفر متوقف شدم
صاحب خونه:ای دختر جون میدونی چند ماه اجاره ندادی؟؟؟😡دیگه داری عصبیم میکنییییییی
فردا گورتا گم میکنی میری از اینجا وگرنه من آدمت میکنم
جونگکوک:اوهوی مرتیکه درست حرف بزن
صاحب خونه:حرف زدنا باید از تو یاد بگیرم پسر جون؟
بعدشم به من اشاره کرد وگفت
اگه همچین دوست پسر پولداری داری پس چرا اجارع منا نمیدی؟😡
(با داد)
ا٫ت:تورا خدا بیرونم نکن قول میدم برم سرکار پولتا بدم من جایی برای خوابیدن ندارممم لطفااا
بعدشم اون دوست پسرم نیست
جونگکوک:
خیلی داشت عصبیم میکرد این مرتیکه دست کردم توی جیبم ولی کیف پولما پیدا نکردم یادم افتاد گذاشتمش توی ماشین
رفتم از داخل ماشینم کیف پولما بردارم
صاحب خونه:,خیلییی پولداره ماشینشا نگاه
ا٫ت:الکی فکر نکن اون با من نسبیتی داره وپولتا میده
دیدم جونگکوک اومد واز توی کیف پولش پول برداشت وپرت کرد روی صورت صاحب خونه
فقط تعجب کرده بودم
وگفت:گمشو برو حالا
صاحب خونه رفت
گفتم:چ چی کار میکنی؟؟؟
پول زیادی بود
جونگکوک:,اون پول برای تو زیاده برای من پول ته جیبمه
ا٫ت:هان میخوای بدبختیم را به رخم بکشی؟
جونگکوک:اصلا همچین قصدی نداشتم الانم بیا بریم خونه وگرنه بیهوش میشی
جونگکوک:
بردمش داخل خونه واقعذ خونه داغونی بود اصلا چطور میتونست اینجا زندگی کنه؟,سعی کردم ضایع بازی در نیارم
که باز شروع کرد به گریه کردن
وگفت:من چطور بدون مامانم زندگیکنم؟😭
واقعا این همه درد برای دختری توی این سن زیاد بود
رفتم سمتش وگفتم:هیش اروم باش الان باید فقط استراخت کنی
وکمکش کردم یکمی بخوابه
چراغا را خاموش کردم وبالاسرش نشستم بعد اینکه یکم گریه کرد خوابش برد
یکی از پاها بلند کردم وزانوما خمدکردم واون یکی پاما به شکل چهار زانو گذاشتم ودستما گذاشتم روی سرم وارنجما روی اون پایی که بلند کرده بودم(امیدوارم بفهمید😂)وموهاما دادم بالا واقعا اتفاقات تلخی را این دختر تجربه کرده بود که گوشیم داشت زنگ میخورد رفتم بیرون که بیدار نشه مامانم بود:الو جونگکوک کجایی؟
جونگکوک:
مامان من امشب نمیاممم
مامان جونگکوک:چی میکی میدونی الان نصف شب
جونگکوک:کار دارم فعلا خداحافظ
اصلا حوصله مامانما نداشتم دیدیم جینا چند بار زنگ زده حوصله اونم نداشتم گوشیما گذاشتم توی جیبم وبه ساعتم نگاه کردم ساعت ۲:۳۰صبح بود رفتم توی خونه وباز بالا سر ا٫ت نشستم خیلی دلم براش میسوخت با دستم گونش را نوازش کردم که دیدم داره میگه نه نه مه مامانمنن
دیدم داره کابوس میبینع بعد پرید از خواب وگفت مامان وشروع کرد گریه کردن کل صورتش خیس شده بود از عرق بغلش کردم وگفت چیزی نیست نترس
۱۱.۲k
۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.