مورد قتل هانا پارت 1️⃣ 💫
وقتی چشم هایم را باز کردم در یه اتاق تاریک و سرد رو صندلی بسته شده بودم... هنوز گیچ بودم، تنها چیزی که یادم میامد این بود که تو کافه کنار بهترین دوستم بودم و بعد از اون... هیچی، هیچی یادم نمیاد. تو همین فکر ها بودم که با صدای قدم هاش به خودم آمدم، صداش نزدیک و نزدیک تر میشد اتاق خیلی تاریک بود و چیزی نمیدیدم اما احساس میکردم رو به رو ام ایستاده خیلی ترسیده بودم خواستم فریاد بزنم که یک دفعه با یه چیز محکم به صورتم ضربه زد آنقدر محکم بود که دوباره بیهوش شدم.... وقتی به هوش امدم هنوز اتاق تاریک و منم گیج بودم ولی صدا شو میشنیدم که بلند فریاد می زد :( کارا بگو بهم بگووو اخه چرااااا)
سرم گیج می رفت حالم بد بود اما صدا شو شناختم، امکان نداشت اون... اون مرده بود، من خودم جنازهاش رو دیده بودم با این حال گفتم : ( ماریا خودتی واقعا خودتی؟؟ اما... تو... ) اجازه نداد حرف مو تمام کنم و گفت: (تو هم فکر میکردی من مردم... واقعا برات متأسفم.. قاتل!!!!) کارا : ( چی؟؟ قاتل... منظورت چیه؟!) ماریا :( خودتو رو به اون راه نزن چطور تونستی ها؟ اون فقط یه بچه بود...باورم نمیشه تمام این مدت با یه دیوانه دوست بودم )، نمیفهمیدم چی میگفت به خاطر اون ضربه سرم خیلی درد می کرد با نا امیدی بهش گفتم :( ماریا واقعا نمیفهمم چی میگی..) ماریا : (اره منم جایه تو بودم نمیفهمیدم... تو هانا رو کشتی!! اون تنها کسی بود که...) حرفش رو نیمه تمام گذاشت و شروع کرد به گریه کردن ... متعجب و بهت زده بهش گفتم : (چی داری میگی.. من هانا رو کشتم اره؟؟؟ نمیفهمم چطور میتونی همچین فکری کنی! من فقط کسی رو میشناختم که هانا رو در حال جون دادن دیده بود همین ) با همون حالت گریه گفت : (چی میگی ها؟ در حال جون دادن...)
کارا : ( اره بعد از مرگ پدر و مادرت آنقدر سرد شدی بودی که حتی حاضر نشدی منو ببینی ! منی که بهترین دوستت بودم نمی دونی که چقدر دلم شکست از اون به بعد اتفاق های زیادی افتاده من تونستم یه کارآگاه بشم و منو تو اداره ی پلیس قبول کردن و همون جا بود که... اه... چی کار میکنی... ) یکدفعه همه جا روشن شد هنوز چشمم به روشنایی عادد نکرده بود ولی دیدمش خودش بود اما خیلی شکسته تر. کارا(ماریا با خودت چیکار کردی؟) رو به روم نشت، با تمسخر بهم نگاه کرد و گفت (خب کارآگاه گودمن نگفتی چطوری خواهر من رو کشتی) نمی دوستم چی بگم چون هر چیزی که میگفتم قطعا قبول نمی کرد برا همین تنها سکوت کردم...
سرم گیج می رفت حالم بد بود اما صدا شو شناختم، امکان نداشت اون... اون مرده بود، من خودم جنازهاش رو دیده بودم با این حال گفتم : ( ماریا خودتی واقعا خودتی؟؟ اما... تو... ) اجازه نداد حرف مو تمام کنم و گفت: (تو هم فکر میکردی من مردم... واقعا برات متأسفم.. قاتل!!!!) کارا : ( چی؟؟ قاتل... منظورت چیه؟!) ماریا :( خودتو رو به اون راه نزن چطور تونستی ها؟ اون فقط یه بچه بود...باورم نمیشه تمام این مدت با یه دیوانه دوست بودم )، نمیفهمیدم چی میگفت به خاطر اون ضربه سرم خیلی درد می کرد با نا امیدی بهش گفتم :( ماریا واقعا نمیفهمم چی میگی..) ماریا : (اره منم جایه تو بودم نمیفهمیدم... تو هانا رو کشتی!! اون تنها کسی بود که...) حرفش رو نیمه تمام گذاشت و شروع کرد به گریه کردن ... متعجب و بهت زده بهش گفتم : (چی داری میگی.. من هانا رو کشتم اره؟؟؟ نمیفهمم چطور میتونی همچین فکری کنی! من فقط کسی رو میشناختم که هانا رو در حال جون دادن دیده بود همین ) با همون حالت گریه گفت : (چی میگی ها؟ در حال جون دادن...)
کارا : ( اره بعد از مرگ پدر و مادرت آنقدر سرد شدی بودی که حتی حاضر نشدی منو ببینی ! منی که بهترین دوستت بودم نمی دونی که چقدر دلم شکست از اون به بعد اتفاق های زیادی افتاده من تونستم یه کارآگاه بشم و منو تو اداره ی پلیس قبول کردن و همون جا بود که... اه... چی کار میکنی... ) یکدفعه همه جا روشن شد هنوز چشمم به روشنایی عادد نکرده بود ولی دیدمش خودش بود اما خیلی شکسته تر. کارا(ماریا با خودت چیکار کردی؟) رو به روم نشت، با تمسخر بهم نگاه کرد و گفت (خب کارآگاه گودمن نگفتی چطوری خواهر من رو کشتی) نمی دوستم چی بگم چون هر چیزی که میگفتم قطعا قبول نمی کرد برا همین تنها سکوت کردم...
۳.۴k
۰۴ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.