𝐲𝐨𝐮 𝐬𝐚𝐯𝐞𝐝 𝐦𝐞¹⁷
𝐲𝐨𝐮 𝐬𝐚𝐯𝐞𝐝 𝐦𝐞¹⁷
بدنش مثل چی شل شد و تو بغلم افتاد... مثل بچه گربه های توی خیابون بی پناه بود.... چرا چرا اینشکلی شد؟
جیمین: ات... ات میدونم داری شوخی میکنی*جدی. ریلکس*.... اتتت*داد*گفته باشم اصلا خنده دار نیست
همینطور بی حرکت وایستادم و منتظر بلند شدنش شدم... اما... اون دیگه بلند نمیشد... دم و بازدم های آروم و ضعیفی میکشید... دلیلش... من بودم؟.... براید استایل بغلش کردم و به سمت در و بعد ماشین رفتم... ات رو گذاشتمش رو صندلی جلو و تو صورتش تو ماشین خم شدم... کمربندشو تند بستم و... بهش فکر کردم و بعد چشمام قفلش شد... رد گاز گرفتگی رو گردنش خیلی پرنگ و قرمز شده بود... اگر یه ثانیه دیگه فقط یه ثانیه... ادامه میدادم... زخمی میشد... نشستم... با تمام سرعت ممکن از پارکینگ خارج و به سمت بیمارستان میرفتم...... از تو آینه بهش نگاهی انداختم و ابروهام رو درهم کردم... دستاش رو روی زانوش گذاشته بود جایی که رون.ش رو به ساق پاش متصل میکرد... مثل من... مثل من که به عشق او متصل شده بودم... سرشار از محبت بود... همه چیزش خوب بود........ چشماشو نیمه باز کرد....
جیمین: یاا ات خوبی؟*کلافه. عصبی*
ات: جیمین...*خمار*
جیمین: بله*گیج*
ات: من میدونم چِمه... نرو بیمارستان *بی جون*
جیمین:---
توجهی نکردم... اگه میدونست الان وضعش این طور نبود......
الان کسی که دوسش داری طوری که با چشمای اشکی و قرمز ش.رابی کم رنگ بهت زل زده... کسی که انگاز قلبت رو مهر و موم و زنجیر به خودش، در دستان پر محبت و گرمش قفل کرده.... روزی که اون به دنیا پا گذاشت، کسی نمیدونست مایه آرامش و عشق کسی خواهد شد.... بهانه زندگی؟ گل زندگی؟ عشق زندگی؟ چی؟ چی...
من همونی ام که نه ظاهر دارم نه باطل تنها چیزی که دارم ادعاست.......
ات: خواهش... می..کنم*گریه*... برو خونه
جیمین:---
چرا چرا نمیتونستم به تمنا و التماس هاش گوش فرما باشم؟ چرا خودمو میگیرم؟... اعصاب و روانم...
ات: لطف.......
جیمین: اگه میبینی هیچی نمیگم... فقط دارم به شخصیتت احترام میزارم... پس بزار کارمو کنم*عصبی. داد*
ات:*گریه*
بدنش مثل چی شل شد و تو بغلم افتاد... مثل بچه گربه های توی خیابون بی پناه بود.... چرا چرا اینشکلی شد؟
جیمین: ات... ات میدونم داری شوخی میکنی*جدی. ریلکس*.... اتتت*داد*گفته باشم اصلا خنده دار نیست
همینطور بی حرکت وایستادم و منتظر بلند شدنش شدم... اما... اون دیگه بلند نمیشد... دم و بازدم های آروم و ضعیفی میکشید... دلیلش... من بودم؟.... براید استایل بغلش کردم و به سمت در و بعد ماشین رفتم... ات رو گذاشتمش رو صندلی جلو و تو صورتش تو ماشین خم شدم... کمربندشو تند بستم و... بهش فکر کردم و بعد چشمام قفلش شد... رد گاز گرفتگی رو گردنش خیلی پرنگ و قرمز شده بود... اگر یه ثانیه دیگه فقط یه ثانیه... ادامه میدادم... زخمی میشد... نشستم... با تمام سرعت ممکن از پارکینگ خارج و به سمت بیمارستان میرفتم...... از تو آینه بهش نگاهی انداختم و ابروهام رو درهم کردم... دستاش رو روی زانوش گذاشته بود جایی که رون.ش رو به ساق پاش متصل میکرد... مثل من... مثل من که به عشق او متصل شده بودم... سرشار از محبت بود... همه چیزش خوب بود........ چشماشو نیمه باز کرد....
جیمین: یاا ات خوبی؟*کلافه. عصبی*
ات: جیمین...*خمار*
جیمین: بله*گیج*
ات: من میدونم چِمه... نرو بیمارستان *بی جون*
جیمین:---
توجهی نکردم... اگه میدونست الان وضعش این طور نبود......
الان کسی که دوسش داری طوری که با چشمای اشکی و قرمز ش.رابی کم رنگ بهت زل زده... کسی که انگاز قلبت رو مهر و موم و زنجیر به خودش، در دستان پر محبت و گرمش قفل کرده.... روزی که اون به دنیا پا گذاشت، کسی نمیدونست مایه آرامش و عشق کسی خواهد شد.... بهانه زندگی؟ گل زندگی؟ عشق زندگی؟ چی؟ چی...
من همونی ام که نه ظاهر دارم نه باطل تنها چیزی که دارم ادعاست.......
ات: خواهش... می..کنم*گریه*... برو خونه
جیمین:---
چرا چرا نمیتونستم به تمنا و التماس هاش گوش فرما باشم؟ چرا خودمو میگیرم؟... اعصاب و روانم...
ات: لطف.......
جیمین: اگه میبینی هیچی نمیگم... فقط دارم به شخصیتت احترام میزارم... پس بزار کارمو کنم*عصبی. داد*
ات:*گریه*
۱۰.۲k
۲۱ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.