P63من جزو خاطرات بدت بودم؟
پارت 63
من جزو خاطرات بدت بودم؟
-------------------------
در حالی که بقیه ناباورانه به سوجون خیره شده بودن هیون سوک داد بلندی کشید
+لی سوا...اگه به میل خودت باهامون نیای امشب تموم این شهرو با خون قرمز میکنم...
بعد از چند لحظه که هیچ خبری نشد با سر به سوجون اشاره کرد...
سوجون تفنگ رو به پیشونی یونگی نشونه گرفت...
سوا:وایسا...
با داد سوا همه به سمتش برگشتن و سوا رو توی چهارچوب در دیدن که نفس نفس میزد و به مادرش خیره شده بود..
سوجون لحظه ای با دیدن سوا تفنگش رو پایین برد و بهش خیره شد
هیون سوک:بلاخره اومدی عزیزم...
سوا جلو اومد و روبه روی مادرش ایستاد و بدون اینکه بهش نگاه کنه به هیون سوک گفت:من باهات میام...
هیون سوک خنده ی کثیفی کرد
یونگی:سوا..
سوا:هیچی نگو...
به سمت یونگی برگشت و به چشماش خیره شد...
هیون سوک که حوصلش سر رفته بود پووفی کرد و تلپی خودشوو روی مبل انداخت...
هیون سوک:اصن حوصله این عشقولانه بازیها رو ندارم...خداحافظی هاتون رو بکنین ...من کار دارم..
سوا دست یونگی رو گرفت و به چشماش خیره شد
زیرلبی:اشکالی نداره یونگیا..
یونگی داد زد:چرا اشکال داره...وقتی این اشغال میخواد زندگیی هممون رو خراب کنه اشکال داره ...
یونگی اومد و جلوی سوا ایستاد..:نمیزارم ببریش..
هیون سوک لبخندی زد و با دستش به مادر سوا اشاره کرد...
سوجون تفنگ رو به پیشونی یونگی نشونه گرفت..
هیون سوک:یاد بگیر وقتی باختی جنبه اش رو داشته باشی یونگی شی یا هر اسمی که داری...همه ی داستانا پایان خوش ندارن...مثل ناپلئون و دزیره اش...مثل ماه و خورشید که به عشق هم به دنیا زندگی میدن ولی هیچوقت قرار نیست همو ببینن..
هیون سوک به جلو خم شد و به یونگی که از ترس از دست دادن سوا میلرزید نگاه کرد
هیون سوک:پسرم...دنیا وحشیه...نمیتونه به خاطر شما دوتا قانون طبیعت رو به هم بزنه...میدونی قانون طبیعت چیه؟
هیون سوک سیگاری در اورد و روشنش کرد ...بعد از یه پک گرفتن دوباره شروع به صحبت کرد..
+بکش تا کشته نشی...
به سوجون نگاه کرد...
+بکشش..
صدای شلیک بلند شد و بعد از اون صدای جیغ سوا
تو خماری بزارم برای هففته ی بعد یا یکی دیگه هم بنویسم؟/؟/
هاهاهاااا
من جزو خاطرات بدت بودم؟
-------------------------
در حالی که بقیه ناباورانه به سوجون خیره شده بودن هیون سوک داد بلندی کشید
+لی سوا...اگه به میل خودت باهامون نیای امشب تموم این شهرو با خون قرمز میکنم...
بعد از چند لحظه که هیچ خبری نشد با سر به سوجون اشاره کرد...
سوجون تفنگ رو به پیشونی یونگی نشونه گرفت...
سوا:وایسا...
با داد سوا همه به سمتش برگشتن و سوا رو توی چهارچوب در دیدن که نفس نفس میزد و به مادرش خیره شده بود..
سوجون لحظه ای با دیدن سوا تفنگش رو پایین برد و بهش خیره شد
هیون سوک:بلاخره اومدی عزیزم...
سوا جلو اومد و روبه روی مادرش ایستاد و بدون اینکه بهش نگاه کنه به هیون سوک گفت:من باهات میام...
هیون سوک خنده ی کثیفی کرد
یونگی:سوا..
سوا:هیچی نگو...
به سمت یونگی برگشت و به چشماش خیره شد...
هیون سوک که حوصلش سر رفته بود پووفی کرد و تلپی خودشوو روی مبل انداخت...
هیون سوک:اصن حوصله این عشقولانه بازیها رو ندارم...خداحافظی هاتون رو بکنین ...من کار دارم..
سوا دست یونگی رو گرفت و به چشماش خیره شد
زیرلبی:اشکالی نداره یونگیا..
یونگی داد زد:چرا اشکال داره...وقتی این اشغال میخواد زندگیی هممون رو خراب کنه اشکال داره ...
یونگی اومد و جلوی سوا ایستاد..:نمیزارم ببریش..
هیون سوک لبخندی زد و با دستش به مادر سوا اشاره کرد...
سوجون تفنگ رو به پیشونی یونگی نشونه گرفت..
هیون سوک:یاد بگیر وقتی باختی جنبه اش رو داشته باشی یونگی شی یا هر اسمی که داری...همه ی داستانا پایان خوش ندارن...مثل ناپلئون و دزیره اش...مثل ماه و خورشید که به عشق هم به دنیا زندگی میدن ولی هیچوقت قرار نیست همو ببینن..
هیون سوک به جلو خم شد و به یونگی که از ترس از دست دادن سوا میلرزید نگاه کرد
هیون سوک:پسرم...دنیا وحشیه...نمیتونه به خاطر شما دوتا قانون طبیعت رو به هم بزنه...میدونی قانون طبیعت چیه؟
هیون سوک سیگاری در اورد و روشنش کرد ...بعد از یه پک گرفتن دوباره شروع به صحبت کرد..
+بکش تا کشته نشی...
به سوجون نگاه کرد...
+بکشش..
صدای شلیک بلند شد و بعد از اون صدای جیغ سوا
تو خماری بزارم برای هففته ی بعد یا یکی دیگه هم بنویسم؟/؟/
هاهاهاااا
۸.۱k
۰۲ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.