جسدهای بیحصار اندیشه
#جسدهای_بیحصار_اندیشه
#قسمت_هفده_ام
خوب می فهمید این روزا سکوت غریبی داره زندگیه اون و شیوا رو می بلعه .
موهای شیوا رو از روی پیشونی کنار زد و به ترکیب چهره ای دقیق شد که انگار این سالها هرگز ندیده بود. نه، ندیده بود زنی رو که دیشب تو آغوشش شکست.
نمی دونست چر ا؟! اما از همون دیروز، بوی بیگانه ی لباس های شیوا ذهنش و درگیر کرده بود.
علیرغم خواب خوبه دیشب، خسته بود، هجوم افکار تلخ، سمی شده بود که خرد خرد به کام اعصابش فرو می رفت، بختکی رو سینه اش افتاده بود، فرصتی برای از دست دادن نداشت.
چراغ خواب رو خاموش کرد، در و بست و از اتاق بیرون رفت...
سوئیچ رو برداشت و از خونه زد بیرون... خدا خدا میکرد کسی از همسایه ها رو تو آسانسور نبینه...روز خوبی برای خوش و بش نبود چه برسه به کار کردن؟!
توی ماشین نشست، استارت و نیمه کاره رها کرد... گوشی رو در آورد و شماره ای گرفت:
-" خانم فردوسی .... سلام... حواست به دفتر باشه....ممکنه من امروز نیام...با مهندس صدری هماهنگ باش... کاری پیش اومد با همرام تماس بگیر...خدافظ..."...
لیست مخاطبین موبایلش رو چک کرد...دکتر رضاییان...دکتر شکیبا...دکتر فرهودی...دکتر کشاورز... شماره گرفت:
- " سلام دکتر...حال شما؟...خوبین؟... مرسی..خانواده محترم خوبن؟.... الهی شکر، ایشونم خوبن، سلام دارن خدمت تون...اختیار دارین..ما که همیشه احوالپرس شما بودیم و هستیم...بزرگوارین..ممنون...دکتر هستی یه نیم ساعتی مزاحمتشم؟ ..الان؟... خوبه... عالیه...میام خدمتت..فعلا خدافظ..."
همین امروز به مشورت نیاز داشت، قبل از این که وسوسه های فکریش، فرصتی برای سوء ظن درست کردن علیه شیوا رو به دست بیارن، ریموت در پارکینگ رو زد، باز نشد:
-" ای بابا...باز که خرابه... آخر خودم باید یه فکری برا مدیریت این ساختمون بر دارم... هر دفعه یه فیلمی داریم ..."
پیاده شد که کلید دستی رو بزنه و در رو باز کنه ...موبایلش زنگ خورد. زنی پشت خط بود:
- " الو؟! " همین طور که با کلید سر و کله میزد جواب داد:
- " بببله خانم فردوسی...براز یه ده دقیقه ای بگذره بعد!!! " ... اما خانم فردوسی نبود! :
-" آقا سهیل؟!...خودتون هستین؟! " ... درباز شد ولی قطعا بسته نمیشد:
- " بله...شما؟! " ... با اشاره دست به نگهبان فهموند که در بازه و اون داره میره... پشت رل نشست... زن جواب داد:
- " یک دوست " ... سهیل کمی تمرکز کرد شاید بتونه صدا رو بشناسه، آشنا نبود،پرسید:
- " می شناسمتون؟ "
- " آشنا میشیم اگه مایل باشین!!! پارک رفتگر خوبه؟! " ... سهیل عصبی شد:
- " معرفی کنین لطفا..من وقت کافی برا اینجور آشنایی ها ندارم".
- " سر صبحِ به این نازی و بد خُلقی؟! حیف مرد برازنده ای مثل شما نیست؟؟!! "
- " عذر می خوام خانم، من گرفتارم، بای" ... تماس و قطع کرد، نگهبان منتظر بود.شیشه ماشین رو داد پایین:
- " سلام آقای مهندس...شرمنده به خدا تا همین پنج دقیقه قبل درست بودااااا !!! "
- " زنگ بزن به این نمایندگی بی مسوولیت، بگو بیان جمع کنن ببرن این آشغالایی که نصب کردن، خودم با یه شرکت دیگه تماس می گیرم."
- " چشم ...خاطر جمع... حتما..."
بازم موبایل...همون شماره، با اشاره دست از نگهبان خداحافظی کرد و با یه تیک آف دور زد، تماس و برقرار کرد:
- " بازم شما؟؟!! "
- " گفته بودن مغرورین...فکر نمی کردم تا این اندازه...فرصت نمی دین آدم حرف بزنه آقای مهندس!!! "
همیشه این لحن مهندس گفتن منزجرش می کرد:
- " گفته بودن؟؟!!!... کیا؟!! "
- " حالاااااا ! " در برابر تندی های سهیل، عشوه های زنانه، تنها حربه برای وادار کردنه اون به گوش دادن این حرفا بود. سهیل نرم شد:
- " عادت ندارم پشت رل حرف بزنم...خلاصه ش کنین..." رفت سر اصل مطلب:
- " باید ببینمتون...منم مثل شما نگرانه شیوام...!"
شیوا؟؟!!! این کی بود که اون و شیوا رو میشناخت اما سهیل تا حالا ندیده بودش؟! ماشین و کنار زد و پارک کرد:
- " چرا من باید نگران شیوا باشم؟!!! " زن جوان موفق شده بود، کنترل ذهن سهیل رو به دست آورده بود، لحنش و تغییر داد:
- " این همه ی اون چیزیه که من و علیرغم میل باطنیم وادار به این تماس کرده!... وقت داری یا نه؟!! " ... سهیل کنجکاو شده بود:
- " من هنوز نمی دونم دارم با کی صحبت می کنم؟! "
- " منم نمی دونم...انگار اونایی که ازت شنیدم ، دیدن داره!!! پس میای دیگه؟!!! "
سهیل نمی دونست برا چی داره قبول میکنه، اسم شیوا محرک بود یا حس کنجکاوی از شناخت این صدای ظریف با اون نفوذ نامرئیه حساب شده اش...؟! :
- " باشه...کـِی؟! کجا؟؟!! " ... قرار تعیین شد و رفت برای ملاقات...
ادامه دارد.
#امیرمعصومی_آمونیاک
#قسمت_هفده_ام
خوب می فهمید این روزا سکوت غریبی داره زندگیه اون و شیوا رو می بلعه .
موهای شیوا رو از روی پیشونی کنار زد و به ترکیب چهره ای دقیق شد که انگار این سالها هرگز ندیده بود. نه، ندیده بود زنی رو که دیشب تو آغوشش شکست.
نمی دونست چر ا؟! اما از همون دیروز، بوی بیگانه ی لباس های شیوا ذهنش و درگیر کرده بود.
علیرغم خواب خوبه دیشب، خسته بود، هجوم افکار تلخ، سمی شده بود که خرد خرد به کام اعصابش فرو می رفت، بختکی رو سینه اش افتاده بود، فرصتی برای از دست دادن نداشت.
چراغ خواب رو خاموش کرد، در و بست و از اتاق بیرون رفت...
سوئیچ رو برداشت و از خونه زد بیرون... خدا خدا میکرد کسی از همسایه ها رو تو آسانسور نبینه...روز خوبی برای خوش و بش نبود چه برسه به کار کردن؟!
توی ماشین نشست، استارت و نیمه کاره رها کرد... گوشی رو در آورد و شماره ای گرفت:
-" خانم فردوسی .... سلام... حواست به دفتر باشه....ممکنه من امروز نیام...با مهندس صدری هماهنگ باش... کاری پیش اومد با همرام تماس بگیر...خدافظ..."...
لیست مخاطبین موبایلش رو چک کرد...دکتر رضاییان...دکتر شکیبا...دکتر فرهودی...دکتر کشاورز... شماره گرفت:
- " سلام دکتر...حال شما؟...خوبین؟... مرسی..خانواده محترم خوبن؟.... الهی شکر، ایشونم خوبن، سلام دارن خدمت تون...اختیار دارین..ما که همیشه احوالپرس شما بودیم و هستیم...بزرگوارین..ممنون...دکتر هستی یه نیم ساعتی مزاحمتشم؟ ..الان؟... خوبه... عالیه...میام خدمتت..فعلا خدافظ..."
همین امروز به مشورت نیاز داشت، قبل از این که وسوسه های فکریش، فرصتی برای سوء ظن درست کردن علیه شیوا رو به دست بیارن، ریموت در پارکینگ رو زد، باز نشد:
-" ای بابا...باز که خرابه... آخر خودم باید یه فکری برا مدیریت این ساختمون بر دارم... هر دفعه یه فیلمی داریم ..."
پیاده شد که کلید دستی رو بزنه و در رو باز کنه ...موبایلش زنگ خورد. زنی پشت خط بود:
- " الو؟! " همین طور که با کلید سر و کله میزد جواب داد:
- " بببله خانم فردوسی...براز یه ده دقیقه ای بگذره بعد!!! " ... اما خانم فردوسی نبود! :
-" آقا سهیل؟!...خودتون هستین؟! " ... درباز شد ولی قطعا بسته نمیشد:
- " بله...شما؟! " ... با اشاره دست به نگهبان فهموند که در بازه و اون داره میره... پشت رل نشست... زن جواب داد:
- " یک دوست " ... سهیل کمی تمرکز کرد شاید بتونه صدا رو بشناسه، آشنا نبود،پرسید:
- " می شناسمتون؟ "
- " آشنا میشیم اگه مایل باشین!!! پارک رفتگر خوبه؟! " ... سهیل عصبی شد:
- " معرفی کنین لطفا..من وقت کافی برا اینجور آشنایی ها ندارم".
- " سر صبحِ به این نازی و بد خُلقی؟! حیف مرد برازنده ای مثل شما نیست؟؟!! "
- " عذر می خوام خانم، من گرفتارم، بای" ... تماس و قطع کرد، نگهبان منتظر بود.شیشه ماشین رو داد پایین:
- " سلام آقای مهندس...شرمنده به خدا تا همین پنج دقیقه قبل درست بودااااا !!! "
- " زنگ بزن به این نمایندگی بی مسوولیت، بگو بیان جمع کنن ببرن این آشغالایی که نصب کردن، خودم با یه شرکت دیگه تماس می گیرم."
- " چشم ...خاطر جمع... حتما..."
بازم موبایل...همون شماره، با اشاره دست از نگهبان خداحافظی کرد و با یه تیک آف دور زد، تماس و برقرار کرد:
- " بازم شما؟؟!! "
- " گفته بودن مغرورین...فکر نمی کردم تا این اندازه...فرصت نمی دین آدم حرف بزنه آقای مهندس!!! "
همیشه این لحن مهندس گفتن منزجرش می کرد:
- " گفته بودن؟؟!!!... کیا؟!! "
- " حالاااااا ! " در برابر تندی های سهیل، عشوه های زنانه، تنها حربه برای وادار کردنه اون به گوش دادن این حرفا بود. سهیل نرم شد:
- " عادت ندارم پشت رل حرف بزنم...خلاصه ش کنین..." رفت سر اصل مطلب:
- " باید ببینمتون...منم مثل شما نگرانه شیوام...!"
شیوا؟؟!!! این کی بود که اون و شیوا رو میشناخت اما سهیل تا حالا ندیده بودش؟! ماشین و کنار زد و پارک کرد:
- " چرا من باید نگران شیوا باشم؟!!! " زن جوان موفق شده بود، کنترل ذهن سهیل رو به دست آورده بود، لحنش و تغییر داد:
- " این همه ی اون چیزیه که من و علیرغم میل باطنیم وادار به این تماس کرده!... وقت داری یا نه؟!! " ... سهیل کنجکاو شده بود:
- " من هنوز نمی دونم دارم با کی صحبت می کنم؟! "
- " منم نمی دونم...انگار اونایی که ازت شنیدم ، دیدن داره!!! پس میای دیگه؟!!! "
سهیل نمی دونست برا چی داره قبول میکنه، اسم شیوا محرک بود یا حس کنجکاوی از شناخت این صدای ظریف با اون نفوذ نامرئیه حساب شده اش...؟! :
- " باشه...کـِی؟! کجا؟؟!! " ... قرار تعیین شد و رفت برای ملاقات...
ادامه دارد.
#امیرمعصومی_آمونیاک
۹.۲k
۱۷ اسفند ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.