فیک گنگ مافیایی سیاه ادامه پارت 11
ویو تهیونگ
اون دوتا رفتن منم کتم رو زدم کنار و به صورت دختره نگاه کردم....وای از نزدیک خیلی خوشگل تر بود😍...یه نگاه به دستیار بوگو کردم دیدم که از حال رفته و بی هوش شده...یه زره اروم با پشت دستم زدم به صورت اون دختره و با اسم هون صداش زدم
_: هون...هون...حالت خوبه؟
+: هاااااااا... ر... رییس ته... تهیونگ
_: پس صدای دخترونت اینجوری هست؟! خیلی قشنگه که...البته اون صدای دورگه که در میاری هم بدک نیست ولی این صدات بهتره
+: هااااااان...چه خبر شده؟!
_: چیزی نشده فقط بازوت خونریزی کرده بود توهم اینقدر محکم با زنجیری که دستت بود میزدی به اون که از حال رفتی...ولی من گرفتمت
کمکش کردم که بلند شه وقتی بلند شد یه خورده پاهاش میلرزیدن زیر بغلش رو گرفتم تا خوب وایسته
_: الان اوکی هستی؟
+: هان؟
_: میگم الان خوبی؟ میتونی روی پاهات وایستی؟
+: اره...اره میتونم
_: بیا کلاه و ماسکت رو بزن تا اون دوتا نفهمیدن دختری!!!
_: راستی اسم واقعیت چیه؟
+: خب...مثل اینکه لو رفتم... هه...(پوزخند زد)
_: اره بدجوری هم لو رفتی...اونم کی فهمید؟...من...رییس تهیونگ... خخخخخ(خندیدن)
+: خب حالا... من اسمم جانگ سومی هست...رییس میشه بین خودمون باشه...البته اگه جسارت نباشه؟!
_: نه بابا...اشکال نداره...بیا این پارچه و این سه توپ هم بگیر
ویو تهیونگ
همین جوری که داشت لباسش رو مرتب میکرد یه چیز از لباسش افتاد...یه بی سیم...چرا باید یه بی سیم شخصی داشته باشه...اگه میخواست باید به خودم میگفت...به علاوه از بی سیم که الان استفاده نمیکنن این رو همه میدونن که برای مأموریت های سری استفاده میکنن...باید وقتی رفتیم عمارت به جونگکوک نشونش بدم که این فعال هست یا نه...و به کجا وصل هست
🄲🄾🄽🅃🄸🄽🅄🄴🅂
اون دوتا رفتن منم کتم رو زدم کنار و به صورت دختره نگاه کردم....وای از نزدیک خیلی خوشگل تر بود😍...یه نگاه به دستیار بوگو کردم دیدم که از حال رفته و بی هوش شده...یه زره اروم با پشت دستم زدم به صورت اون دختره و با اسم هون صداش زدم
_: هون...هون...حالت خوبه؟
+: هاااااااا... ر... رییس ته... تهیونگ
_: پس صدای دخترونت اینجوری هست؟! خیلی قشنگه که...البته اون صدای دورگه که در میاری هم بدک نیست ولی این صدات بهتره
+: هااااااان...چه خبر شده؟!
_: چیزی نشده فقط بازوت خونریزی کرده بود توهم اینقدر محکم با زنجیری که دستت بود میزدی به اون که از حال رفتی...ولی من گرفتمت
کمکش کردم که بلند شه وقتی بلند شد یه خورده پاهاش میلرزیدن زیر بغلش رو گرفتم تا خوب وایسته
_: الان اوکی هستی؟
+: هان؟
_: میگم الان خوبی؟ میتونی روی پاهات وایستی؟
+: اره...اره میتونم
_: بیا کلاه و ماسکت رو بزن تا اون دوتا نفهمیدن دختری!!!
_: راستی اسم واقعیت چیه؟
+: خب...مثل اینکه لو رفتم... هه...(پوزخند زد)
_: اره بدجوری هم لو رفتی...اونم کی فهمید؟...من...رییس تهیونگ... خخخخخ(خندیدن)
+: خب حالا... من اسمم جانگ سومی هست...رییس میشه بین خودمون باشه...البته اگه جسارت نباشه؟!
_: نه بابا...اشکال نداره...بیا این پارچه و این سه توپ هم بگیر
ویو تهیونگ
همین جوری که داشت لباسش رو مرتب میکرد یه چیز از لباسش افتاد...یه بی سیم...چرا باید یه بی سیم شخصی داشته باشه...اگه میخواست باید به خودم میگفت...به علاوه از بی سیم که الان استفاده نمیکنن این رو همه میدونن که برای مأموریت های سری استفاده میکنن...باید وقتی رفتیم عمارت به جونگکوک نشونش بدم که این فعال هست یا نه...و به کجا وصل هست
🄲🄾🄽🅃🄸🄽🅄🄴🅂
۲.۹k
۰۴ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.