Love d/a/y/s
~فیک~
نام فیک:"...Love d/a/y/s"
ژانر:"احساسی~مدرسه و..."
نویسنده:" @kim_stay"
"سلام!من ایوانم(یک پسر)! من داستانی که داشتم خیلی جالب بود...که کمی گیج کننده بود...و حالا...من داستان زندگیم رو براش شما تعریف میکنم، لطفا نظرتون رو درمورد داستان زندگیم رو بگید"
"من تا پنج سالگیم هیچ دوستی نداشتم...ولی زود حرف زدن رو یاد گرفتم...چون مامانم هرروز فقط باهام حرف زدن رو کار میکرد...و خیلی چیز ها اتفاق افتاد!
من وقتی پنج سالم شد... مامانم کسی رو به من معرفی کرد... پسری کیوت و مظلوم با صدایی کیوت و عمیق...ولی به وقت خودش شیطون...اسم اِزرا بود، که من اِزی صداش میکردم، اون خیلی کیوت بود...از نظر من...و اون هم حرف زدن بلد بود...مامانش دوست صمیمیه مامانم بود و خیلی با هم وفت میگذرونیم، مخصوصا منو و ازرا!
ما همیشه تو یه مدرسه و کلاس بودیم...ولی من از ازرا قد بلندتر بودم...ولی همیشه پیشش میشستم...و خیلی تو. مدرسه حال میداد، اون موقع فقتو من ازرا رو داشتم...فقط ازرا...
وقتی هیجده سالم شد...به سادگی به دبیرستان رفتم و ازرا دوباره با من بود... تازگیا من خیلی منحرف شده بودم...و فهمیده بودم...که من بایسکشوال/bisexual بودم...
(علاقه بر زن و مرد)
بگذریم...من تو دبیرستان تعدادی دوستای جدیدی پیدا کردم...چون منو ازرا باهم وقت میگذرونیم، اون هم با بقیه دوست بود... اولین دوستم یه دختر بانظم و خوشگل بود با صدایی نازک... اسمش آوا بود... دومین نفر یه پسر هات ولی بداخلاق ولی با صدای عمیقی بود به نام آدام بود... بله چهار نفر بودیم🖤
من هرروز یچیز برای دوستام میوردم... چون آوا از گردنبند خوشش میومد...براش طلا میخریدم، برای آدام...آدام از گربه ها خوشش میومد پس براش دستبند گربه ای خریدم...برای ازرا...یه دسته گل...چون اون عاشق گل های رز بود🌹
یروز برای هممون یه گردنبند و دستبند های ست گرفتم...
بعد چند سال همگی توی یه دانشگاه افتادیم...و چندتا پروژه چهرنفری داشتیم که قرار شد خونه ی من انجام بدیم...ولی چون چندروز وقت داشتیم، خواستن که خونمون برای اون چندروز بمونن... و بهتون بگم آوا و آدام باهم دشمن بودن... یکروز که خونه من بودیم...از اتاقم بیرون اومدم و دیدمم که آوا و آدام دارن دعوا میکنن...ازرا هم مونده بود مثل کَرا فقط گل بو میکرد... من رفتم سمتشون و گفتم:'بسه دیگه! هرروز دعوا و دعوا! ولی دعواهاتون یجوریه که انگار یروز قراره کوتاه بیاید و عاشق هم بشیدا!'
آوا:'من خرم اگه عاشق این چوسمغز بشم! آخه نمیدونه یک به علاوه یک چنده!'
من دوباره رفتم سمت ازرا و برای این که صورت قرمز کیوتش رو بیینم...دیتم رو دور کمرش پیچیدم و سرم رو روش شونش گذاشتم...حس میکردم که آروم بدنش داست شروع به لرزش میکرد...
ولی اون دستاش رو روی صورتم گذاشت و آروم گفت:'پاشو مرتیکه...پاشووو...'
~نظرررر~
نام فیک:"...Love d/a/y/s"
ژانر:"احساسی~مدرسه و..."
نویسنده:" @kim_stay"
"سلام!من ایوانم(یک پسر)! من داستانی که داشتم خیلی جالب بود...که کمی گیج کننده بود...و حالا...من داستان زندگیم رو براش شما تعریف میکنم، لطفا نظرتون رو درمورد داستان زندگیم رو بگید"
"من تا پنج سالگیم هیچ دوستی نداشتم...ولی زود حرف زدن رو یاد گرفتم...چون مامانم هرروز فقط باهام حرف زدن رو کار میکرد...و خیلی چیز ها اتفاق افتاد!
من وقتی پنج سالم شد... مامانم کسی رو به من معرفی کرد... پسری کیوت و مظلوم با صدایی کیوت و عمیق...ولی به وقت خودش شیطون...اسم اِزرا بود، که من اِزی صداش میکردم، اون خیلی کیوت بود...از نظر من...و اون هم حرف زدن بلد بود...مامانش دوست صمیمیه مامانم بود و خیلی با هم وفت میگذرونیم، مخصوصا منو و ازرا!
ما همیشه تو یه مدرسه و کلاس بودیم...ولی من از ازرا قد بلندتر بودم...ولی همیشه پیشش میشستم...و خیلی تو. مدرسه حال میداد، اون موقع فقتو من ازرا رو داشتم...فقط ازرا...
وقتی هیجده سالم شد...به سادگی به دبیرستان رفتم و ازرا دوباره با من بود... تازگیا من خیلی منحرف شده بودم...و فهمیده بودم...که من بایسکشوال/bisexual بودم...
(علاقه بر زن و مرد)
بگذریم...من تو دبیرستان تعدادی دوستای جدیدی پیدا کردم...چون منو ازرا باهم وقت میگذرونیم، اون هم با بقیه دوست بود... اولین دوستم یه دختر بانظم و خوشگل بود با صدایی نازک... اسمش آوا بود... دومین نفر یه پسر هات ولی بداخلاق ولی با صدای عمیقی بود به نام آدام بود... بله چهار نفر بودیم🖤
من هرروز یچیز برای دوستام میوردم... چون آوا از گردنبند خوشش میومد...براش طلا میخریدم، برای آدام...آدام از گربه ها خوشش میومد پس براش دستبند گربه ای خریدم...برای ازرا...یه دسته گل...چون اون عاشق گل های رز بود🌹
یروز برای هممون یه گردنبند و دستبند های ست گرفتم...
بعد چند سال همگی توی یه دانشگاه افتادیم...و چندتا پروژه چهرنفری داشتیم که قرار شد خونه ی من انجام بدیم...ولی چون چندروز وقت داشتیم، خواستن که خونمون برای اون چندروز بمونن... و بهتون بگم آوا و آدام باهم دشمن بودن... یکروز که خونه من بودیم...از اتاقم بیرون اومدم و دیدمم که آوا و آدام دارن دعوا میکنن...ازرا هم مونده بود مثل کَرا فقط گل بو میکرد... من رفتم سمتشون و گفتم:'بسه دیگه! هرروز دعوا و دعوا! ولی دعواهاتون یجوریه که انگار یروز قراره کوتاه بیاید و عاشق هم بشیدا!'
آوا:'من خرم اگه عاشق این چوسمغز بشم! آخه نمیدونه یک به علاوه یک چنده!'
من دوباره رفتم سمت ازرا و برای این که صورت قرمز کیوتش رو بیینم...دیتم رو دور کمرش پیچیدم و سرم رو روش شونش گذاشتم...حس میکردم که آروم بدنش داست شروع به لرزش میکرد...
ولی اون دستاش رو روی صورتم گذاشت و آروم گفت:'پاشو مرتیکه...پاشووو...'
~نظرررر~
۵.۳k
۰۷ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.