love game"part⁶"
love game"part⁶"
'باهم در پارک بزرگ شهر که پراز شادی بود قدم میزدند که دخترک سکوت بینشان را شکست'
^جونگکوک واقعیت اینه که......من تو اولین دیدار ازت خوشم اومد و خب......خوشحالم از اینکه حسم متقابله^: Clara
^آره تو واقعا دختر قشنگی هستی طبیعیه ازت خوشم بیاد^:Kook
'کلارا بازیگر بسیار خوبی بود.جئون متوجه دروغ بودن حرف های او نشده بود.او حتی نمیدانست کلارا کیست'
^جونگکوک دیروقته بهتر نیست بریم خونه؟^:Clara
^موافقم بیا بریم^:Kook
در راه هیچ حرفی بین آنها ردوبدل نشد و ذهن هردو مشغول بود.ذهن کلارا مشغول قدم بعد.ذهن جئون درگیره نزدیکتر شدن به دختر.شاید او از کلارا خوشش نمیآمد،شاید اورا دوست داشت........یا حتی عاشقش بود.
راه باهمین فکرها به پایان رسید و کلارا و جونگکوک بعد از خداحافظی وارد خانه هایشان شدند.'
"فردا صبح"
جئون مثل همیشه به سرکار خود رفت ولی اینبار کلارا را ندید.سعی کرد از فکر کلارا بیرون برود و تمرکزش را برروی کارش گذاشت.اینبار زودتر کار خود را به اتمام میرساند تا بتواند به دنبال هنریک برود.هنریک قرار بود ساعت ۶ به بار برود و اسلحه های جدیدش را بگیرد و قرار بود جونگکوک با نیروهای کمکی به آنجا بروند تا هنریک و همدست هایش را دستگیر کنند.مثل همیشه کلارا داشت به حرف های جونگکوک گوش میداد که متوجه این موضوع شد.پس از محلکار جئون فاصله گرفت و با هنریک تماس گرفت'
^امروز جونگکوک و همکاراش میخوان بیان به باری که توش معامله داری.مکان رو عوض کن^:Clara
^باشه ممنون که گفتی^:Henrik
'دختر بدون هیچ حرفی گوشی را قطع کرد و به خانه خود رفت.او از اینکه داشت جاسوسیه جونگکوک را برای هنریک میکرد عذابوجدان داشت.این چه احساسی بود؟تابهحال به سراغش نیامده بود.نکند او جونگکوک را دوست داشت؟کسی نمیداند چه درون کلارا میگذشت حتی خودش'
'باهم در پارک بزرگ شهر که پراز شادی بود قدم میزدند که دخترک سکوت بینشان را شکست'
^جونگکوک واقعیت اینه که......من تو اولین دیدار ازت خوشم اومد و خب......خوشحالم از اینکه حسم متقابله^: Clara
^آره تو واقعا دختر قشنگی هستی طبیعیه ازت خوشم بیاد^:Kook
'کلارا بازیگر بسیار خوبی بود.جئون متوجه دروغ بودن حرف های او نشده بود.او حتی نمیدانست کلارا کیست'
^جونگکوک دیروقته بهتر نیست بریم خونه؟^:Clara
^موافقم بیا بریم^:Kook
در راه هیچ حرفی بین آنها ردوبدل نشد و ذهن هردو مشغول بود.ذهن کلارا مشغول قدم بعد.ذهن جئون درگیره نزدیکتر شدن به دختر.شاید او از کلارا خوشش نمیآمد،شاید اورا دوست داشت........یا حتی عاشقش بود.
راه باهمین فکرها به پایان رسید و کلارا و جونگکوک بعد از خداحافظی وارد خانه هایشان شدند.'
"فردا صبح"
جئون مثل همیشه به سرکار خود رفت ولی اینبار کلارا را ندید.سعی کرد از فکر کلارا بیرون برود و تمرکزش را برروی کارش گذاشت.اینبار زودتر کار خود را به اتمام میرساند تا بتواند به دنبال هنریک برود.هنریک قرار بود ساعت ۶ به بار برود و اسلحه های جدیدش را بگیرد و قرار بود جونگکوک با نیروهای کمکی به آنجا بروند تا هنریک و همدست هایش را دستگیر کنند.مثل همیشه کلارا داشت به حرف های جونگکوک گوش میداد که متوجه این موضوع شد.پس از محلکار جئون فاصله گرفت و با هنریک تماس گرفت'
^امروز جونگکوک و همکاراش میخوان بیان به باری که توش معامله داری.مکان رو عوض کن^:Clara
^باشه ممنون که گفتی^:Henrik
'دختر بدون هیچ حرفی گوشی را قطع کرد و به خانه خود رفت.او از اینکه داشت جاسوسیه جونگکوک را برای هنریک میکرد عذابوجدان داشت.این چه احساسی بود؟تابهحال به سراغش نیامده بود.نکند او جونگکوک را دوست داشت؟کسی نمیداند چه درون کلارا میگذشت حتی خودش'
۳.۰k
۱۶ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.