*پارت هفتم*
در اتاق باز شد و لیا، بانوی دربار تحت خدمتم، وارد اتاق شد
و به کمک بانو هان، از دو طرف، بلندم کردن و به سمت حمام
بردنم.
***یک ماه بعد***
عادت....بنظرم بی رحم ترین سم تو دنیاست؛ آروم آروم تو مغزت نفوذ میکنه تا جایی که به خودت میای و میبینی با
پوست و گوشت و خون، اسیرش شدی...
درست مثل من... هر شب، کنار عالیجناب میخوابم و صبح، در کامل تعجب، تو
بغل گرمش، از خواب بلند میشم...وعده های غذاییم رو به تنهایی میخورم و بقیه روز هم، مشغول انجام وظایفی میشم
که به عهدمه.
از پادشاه بخوام بگم...رفتارش با من، یکم متفاوت تر از بقیست و یه اهمیت خاصی بهم میده ولی برای من، هنوز
همون آدمیه که باعث مرگ یونا شده و باکرگیم رو هم، بهش باختم...
دلم باهاش صاف نمیشه، به شدت ازش میترسم و شبا، قبل اومدنش به قصر مشترک، همه سعیمو برای خوابیدن و روبه رو نشدن باهاش، میکنم.....
قلموی مخصوص رو تو رنگ صورتی زدم و مشغول کشیدن گلبرگ های صورتی شدم...
×خدااااااای من...بانوی من، معلومه دارین چکار میکنین؟؟؟؟!!!
رسم رو بالا آوردم و نگاهی به چهره درمونده بانو هان انداختم.
موهای جلوی صورتمو، با ساعدم، کنار زدم.
+چرا بیخیالم نمیشی بانو هان..
جلوی پام، زانو زد و مشغول جمع کردن رنگها و قلموها شد.
×فکر میکردم اگه یروز ازدواج کنین، خانمانه تر رفتار کنین..اما الان که هم ازدواج کردین و هم ملکه این کشورین،
ذره ای عوض نشدین..
+غصه نخور هاملونی(مادربزرگ). من فقط اسم ملکه رو یدک میکشم..خودت بهتر میدونی.
نگاه غم دارش رو بهم دوخت و دستی روی موهام کشید.
_چرا خودت تلاش نمیکنی یه سامونی به زندگیت بدی؟؟خودت میدونی که برای پادشاه، خیلی مهمی..فقط کافیه
در قلبتو به روش باز کنی..
+اون مسبب مرگ یوناست..کسیه که مجبورم کرده به این ازدواج...ازم نخواه که راحت با این موضوع کنار بیام...
×فقط یه فرصت به زندگیت بده..حالا هم پاشو بریم لباست رو عوض کنیم .باید تو مراسم بانوان قصر شرکت کنی..نسلامتی میزبان این مهمانی هستی...
نفس عمیقی کشیدم و از جام بلند شدم....
مهمانی بانوان قصر، از چیزی که فکر میکردم، کسل کننده تره...یه مشت زن وزیر و مشاور، تو بزرگترین ایوون قصر
میانی، در حالیکه دارن با کلی غذا و درس و نوشیدنی، پذیرایی میشن، دور هم جمع شدن و حرفایی میزنن که یه سکه هم
نمی ارزه...
*بانوی من..باعث افتخارمونه که با شما همنشین شدیم و عصرمون رو در کنارتون داریم سپری میکنیم..
لبخندی مصنوعی، بهش زدم و گفتم:
+نظر لطف شماست بانو چوی.
^قصد بی ادبی ندارم بانوی من ولی مایلیم بدونیم کی قصد دارین جانشینی برای عالیجناب، بدنیا بیارین...
با شنیدن حرف بانو سو، همسر وزیر دفاع، که از قضا دخترش، جزء کاندید های مقام ملکه بود، دامنم رو تو دستم فشردم.
شرایط:
Like:35
Comment:10
***یک ماه بعد***
عادت....بنظرم بی رحم ترین سم تو دنیاست؛ آروم آروم تو مغزت نفوذ میکنه تا جایی که به خودت میای و میبینی با
پوست و گوشت و خون، اسیرش شدی...
درست مثل من... هر شب، کنار عالیجناب میخوابم و صبح، در کامل تعجب، تو
بغل گرمش، از خواب بلند میشم...وعده های غذاییم رو به تنهایی میخورم و بقیه روز هم، مشغول انجام وظایفی میشم
که به عهدمه.
از پادشاه بخوام بگم...رفتارش با من، یکم متفاوت تر از بقیست و یه اهمیت خاصی بهم میده ولی برای من، هنوز
همون آدمیه که باعث مرگ یونا شده و باکرگیم رو هم، بهش باختم...
دلم باهاش صاف نمیشه، به شدت ازش میترسم و شبا، قبل اومدنش به قصر مشترک، همه سعیمو برای خوابیدن و روبه رو نشدن باهاش، میکنم.....
قلموی مخصوص رو تو رنگ صورتی زدم و مشغول کشیدن گلبرگ های صورتی شدم...
×خدااااااای من...بانوی من، معلومه دارین چکار میکنین؟؟؟؟!!!
رسم رو بالا آوردم و نگاهی به چهره درمونده بانو هان انداختم.
موهای جلوی صورتمو، با ساعدم، کنار زدم.
+چرا بیخیالم نمیشی بانو هان..
جلوی پام، زانو زد و مشغول جمع کردن رنگها و قلموها شد.
×فکر میکردم اگه یروز ازدواج کنین، خانمانه تر رفتار کنین..اما الان که هم ازدواج کردین و هم ملکه این کشورین،
ذره ای عوض نشدین..
+غصه نخور هاملونی(مادربزرگ). من فقط اسم ملکه رو یدک میکشم..خودت بهتر میدونی.
نگاه غم دارش رو بهم دوخت و دستی روی موهام کشید.
_چرا خودت تلاش نمیکنی یه سامونی به زندگیت بدی؟؟خودت میدونی که برای پادشاه، خیلی مهمی..فقط کافیه
در قلبتو به روش باز کنی..
+اون مسبب مرگ یوناست..کسیه که مجبورم کرده به این ازدواج...ازم نخواه که راحت با این موضوع کنار بیام...
×فقط یه فرصت به زندگیت بده..حالا هم پاشو بریم لباست رو عوض کنیم .باید تو مراسم بانوان قصر شرکت کنی..نسلامتی میزبان این مهمانی هستی...
نفس عمیقی کشیدم و از جام بلند شدم....
مهمانی بانوان قصر، از چیزی که فکر میکردم، کسل کننده تره...یه مشت زن وزیر و مشاور، تو بزرگترین ایوون قصر
میانی، در حالیکه دارن با کلی غذا و درس و نوشیدنی، پذیرایی میشن، دور هم جمع شدن و حرفایی میزنن که یه سکه هم
نمی ارزه...
*بانوی من..باعث افتخارمونه که با شما همنشین شدیم و عصرمون رو در کنارتون داریم سپری میکنیم..
لبخندی مصنوعی، بهش زدم و گفتم:
+نظر لطف شماست بانو چوی.
^قصد بی ادبی ندارم بانوی من ولی مایلیم بدونیم کی قصد دارین جانشینی برای عالیجناب، بدنیا بیارین...
با شنیدن حرف بانو سو، همسر وزیر دفاع، که از قضا دخترش، جزء کاندید های مقام ملکه بود، دامنم رو تو دستم فشردم.
شرایط:
Like:35
Comment:10
۲۵.۱k
۲۴ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.