رمان ❤️مافیای خشن من 1پارت
#میافیای_خشن_من
Part1
|ویوات|
تو اتاقم نشسته بودم که یهو مامانم صدام کرد که برم پایین بلند شدم
از روی تختم و رفتم پایین|مامان ات م٫ا بابای ات ب٫ا|
ات:چیه مامان
م٫ا:دخترم بیا بابات کارت داره
رفتم نشستم پیشه بابام و منتظر موندم حرفشو بزنه
ب٫ا:دخترم ما شب میخوایم بریم مهمونی و اینسری توام باید بییایی
ات:من..من چرا..من هیچوقت نیومدم امشب برا چی بیام
ب٫ا:این فرق میکنه باید بیایی
ات:فرق..چه فرقی مگه اینم از همون مهمونی هایی که فقط میافیاها
هستن نیس ها من اینجور مهمونیا رو دوس ندارم پس نمییام
پاشدم برم که بابام دستمو گرفت و با عصبانیت گفت
ب٫ا:میگم باید بییایی یعنی باید بییایی فهمیدی تا شبم وقت داری اماده شی
در ظمن لباسی که من بهت میدمو باید بپوشی
تا دستمو ول کرد رفتم توی اتاقم یه فکرایی مییومد تو ذهنم که باعث
میشد بترسم از اینکه به اون مهمونی میرم
|شب|
اون لباسی که بابام بهم داده بودو پوشیده بودمو یکم ارایش کرده بودمو
منتظر بودم تا بابام صدام کنه خیلی استرس داشتم اولین باری که به
اون مهمونی رفته بودم خیلی ترسیده بودم همه ی ادماش معلوم بود
از ظاهرشون خطرناکن و یهو بابام صدام کرد و سریع پاشدم رفتم پایین
ب٫ا:جدا دختره خوشکلی دارما بودو برو سوار ماشین شو
••••
••••
••••
رسیدیم به مهمونی
ب٫ا:تو وایسا اینجا منو مامانت میریم یجایی و بعد میاییم پیشت و میریم
به مهمونی
ات:باشه
مامان بابام وقتی رفتن چند دقیقه بعد یه ماشین مشکی اومد و جلوم
وایستاد و از تو ۲ تا مرد هیکلی پیاده شدن و یکیش دره ماشین پشتیو وا
کردو اونیکی وایستاد جلو در وقتی در ماشینو اون مرد هیکلی باز کرد
یه مرد خیلی خوشتیب و جذاب از توش در اومد
وایی پس میافیا های جذابم داریم اولین باره میبینم بهش زل زده بودم بدون
اینکه خودم متوجه شم ،، اومد جلوم و وایستاد و گفت
کوک:چیه تاحالا مرد به این خشتیبیو جذابی ندیدی
ات:ها..ه..ا چی میگی
کوک:ادت ندارم به حرفو دوبار بزنم تو رو تاحالا ندیدم
ات:ندیدی چون تاحالا فقط به بار به این مهمونی اومدم که با این بار
میشه دوبار
کوک:دختر کدوم میافیایی
ات:به تو چه
یهو فکمو گرفت
کوک:گفتم دختره کدوم میافیایی
ات:جو..ن.گ گون
ولم کرد
ات:احمق چطور جرئت میکنی با من اونجورب رفتار کنی
سرشو اورد جلو صورتمو گفت
کوک:از این به بعد بدترم باهات رفتار میکنم خانم کوچولو
بعد این حرفش رفت وایی خداا چقد احمق بود فک کرده کیه
بتونه باهام اینجوری رفتار کنه احمق
مامان بابام همون موقع اومدن و بهم گفتن
ب٫ا:ات دخترم ما و ببخش ما مجبور بودیمم .. اگه این کارو
نمیکردیم دیگه بی پول میشدیم
ات:بابا داری چی میگی ها پول،، چه بی پولی چیی
م٫ت:ات دخترم ما تو رو فروخ•• °•پایان•°
Part1
|ویوات|
تو اتاقم نشسته بودم که یهو مامانم صدام کرد که برم پایین بلند شدم
از روی تختم و رفتم پایین|مامان ات م٫ا بابای ات ب٫ا|
ات:چیه مامان
م٫ا:دخترم بیا بابات کارت داره
رفتم نشستم پیشه بابام و منتظر موندم حرفشو بزنه
ب٫ا:دخترم ما شب میخوایم بریم مهمونی و اینسری توام باید بییایی
ات:من..من چرا..من هیچوقت نیومدم امشب برا چی بیام
ب٫ا:این فرق میکنه باید بیایی
ات:فرق..چه فرقی مگه اینم از همون مهمونی هایی که فقط میافیاها
هستن نیس ها من اینجور مهمونیا رو دوس ندارم پس نمییام
پاشدم برم که بابام دستمو گرفت و با عصبانیت گفت
ب٫ا:میگم باید بییایی یعنی باید بییایی فهمیدی تا شبم وقت داری اماده شی
در ظمن لباسی که من بهت میدمو باید بپوشی
تا دستمو ول کرد رفتم توی اتاقم یه فکرایی مییومد تو ذهنم که باعث
میشد بترسم از اینکه به اون مهمونی میرم
|شب|
اون لباسی که بابام بهم داده بودو پوشیده بودمو یکم ارایش کرده بودمو
منتظر بودم تا بابام صدام کنه خیلی استرس داشتم اولین باری که به
اون مهمونی رفته بودم خیلی ترسیده بودم همه ی ادماش معلوم بود
از ظاهرشون خطرناکن و یهو بابام صدام کرد و سریع پاشدم رفتم پایین
ب٫ا:جدا دختره خوشکلی دارما بودو برو سوار ماشین شو
••••
••••
••••
رسیدیم به مهمونی
ب٫ا:تو وایسا اینجا منو مامانت میریم یجایی و بعد میاییم پیشت و میریم
به مهمونی
ات:باشه
مامان بابام وقتی رفتن چند دقیقه بعد یه ماشین مشکی اومد و جلوم
وایستاد و از تو ۲ تا مرد هیکلی پیاده شدن و یکیش دره ماشین پشتیو وا
کردو اونیکی وایستاد جلو در وقتی در ماشینو اون مرد هیکلی باز کرد
یه مرد خیلی خوشتیب و جذاب از توش در اومد
وایی پس میافیا های جذابم داریم اولین باره میبینم بهش زل زده بودم بدون
اینکه خودم متوجه شم ،، اومد جلوم و وایستاد و گفت
کوک:چیه تاحالا مرد به این خشتیبیو جذابی ندیدی
ات:ها..ه..ا چی میگی
کوک:ادت ندارم به حرفو دوبار بزنم تو رو تاحالا ندیدم
ات:ندیدی چون تاحالا فقط به بار به این مهمونی اومدم که با این بار
میشه دوبار
کوک:دختر کدوم میافیایی
ات:به تو چه
یهو فکمو گرفت
کوک:گفتم دختره کدوم میافیایی
ات:جو..ن.گ گون
ولم کرد
ات:احمق چطور جرئت میکنی با من اونجورب رفتار کنی
سرشو اورد جلو صورتمو گفت
کوک:از این به بعد بدترم باهات رفتار میکنم خانم کوچولو
بعد این حرفش رفت وایی خداا چقد احمق بود فک کرده کیه
بتونه باهام اینجوری رفتار کنه احمق
مامان بابام همون موقع اومدن و بهم گفتن
ب٫ا:ات دخترم ما و ببخش ما مجبور بودیمم .. اگه این کارو
نمیکردیم دیگه بی پول میشدیم
ات:بابا داری چی میگی ها پول،، چه بی پولی چیی
م٫ت:ات دخترم ما تو رو فروخ•• °•پایان•°
۹۳۱
۰۷ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.