پارت۱۳۳
- ترسا عزيزم، بيا اين قاب رو ببين.
اوه! چه مهربون! نمرديم لحن لطيف آقا آرتان رو هم ديديم. دست از نگاه کردن برداشتم و کنار آرتان ايستادم. فروشنده به طوري که انگار من و مي شناسه گفت:
- سلام خانوم،حال شما چطوره؟!
با شک نگاش کردم و گفتم:
- سلام، ممنون.
آرتان که ديد الان با سرديم آبروش و مي برم گفت:
- عزيزم ايشون عمو سيامک دوست صميمي بابا هستن.
سريع دوزاريم افتاد. پس بگو چرا مهربون شده بود! لبخند زدم و گفتم:
- حال شما؟ ببخشيد من نشناختم. تقصير آرتانه که دير معرفي کرد.
- خواهش مي کنم دخترم. خيلي خوش اومدين، اين جا مغازه ي خودتونه.
- لطف دارين شما.
آرتان قاب حلقه هاي برليان رو به سمتم هل داد و گفت:
- هر کدوم و که دوست داري انتخاب کن عزيز دلم.
واي خدا! چرا دلم داشت يه جوري مي شد؟ چرا لحن آرتان اين قدر به دلم مي نشست؟ آب دهنم رو قورت دادم و مشغول تماشاي حلقه ها شدم. خداييش همه شون خيلي قشنگ بودن. يکي از اونا رو که از بقيه ظريف تر، ولي شيک تر بود انتخاب کردم و توي انگشت راستم کردم. آرتان کنار گوشم تذکر داد:
- خانومي، دست راست نه، دست چپ!
ووي! بميري آرتان!. حلقه رو از دست راستم در آوردم و توي دست چپم کردم. چه قدر به انگشت سفيد و کشيده ام مي اومد. آرتان دستم و گرفت و بهش خيره شد. عمو سيامک گفت:
اوه! چه مهربون! نمرديم لحن لطيف آقا آرتان رو هم ديديم. دست از نگاه کردن برداشتم و کنار آرتان ايستادم. فروشنده به طوري که انگار من و مي شناسه گفت:
- سلام خانوم،حال شما چطوره؟!
با شک نگاش کردم و گفتم:
- سلام، ممنون.
آرتان که ديد الان با سرديم آبروش و مي برم گفت:
- عزيزم ايشون عمو سيامک دوست صميمي بابا هستن.
سريع دوزاريم افتاد. پس بگو چرا مهربون شده بود! لبخند زدم و گفتم:
- حال شما؟ ببخشيد من نشناختم. تقصير آرتانه که دير معرفي کرد.
- خواهش مي کنم دخترم. خيلي خوش اومدين، اين جا مغازه ي خودتونه.
- لطف دارين شما.
آرتان قاب حلقه هاي برليان رو به سمتم هل داد و گفت:
- هر کدوم و که دوست داري انتخاب کن عزيز دلم.
واي خدا! چرا دلم داشت يه جوري مي شد؟ چرا لحن آرتان اين قدر به دلم مي نشست؟ آب دهنم رو قورت دادم و مشغول تماشاي حلقه ها شدم. خداييش همه شون خيلي قشنگ بودن. يکي از اونا رو که از بقيه ظريف تر، ولي شيک تر بود انتخاب کردم و توي انگشت راستم کردم. آرتان کنار گوشم تذکر داد:
- خانومي، دست راست نه، دست چپ!
ووي! بميري آرتان!. حلقه رو از دست راستم در آوردم و توي دست چپم کردم. چه قدر به انگشت سفيد و کشيده ام مي اومد. آرتان دستم و گرفت و بهش خيره شد. عمو سيامک گفت:
۲۹۲
۳۱ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.