پارت ¹⁹🦋🦋🦋🦋 Blue butterfly 🦋🦋🦋🦋
× آممممم نه نه تو به اعصاب خودت مسلط باش....
کوک « چی شده جمن شی.....تو که گفتی از یونا نمیترسی....
× ببندش کوک
((آنچه در کابین دونفره تهیونگ و لین میگذرد/: ))
از دید لین:
شاید برای یک نوجوون ،این سوال پیش بیاد که عشق چیه و چجوری بین افراد به وجود میاد ...منم یکی از اون دسته افراد بودم که این براش سوال بود ،هیچ تجربه و درکی از عشق نداشتم تا چشم های اون رو دیدم....
همون لحظه بود که فهمیدم عشق یعنی وقتی که حس میکنی بی ارزش ترین موجود جهانی و یک نفر طوری نگاهت میکنه انگار مهمترین اتفاق دنیایی...
اره...چشم های تیله ای براقش که نور های چراغ های رنگارنگ شهربازی رو انعکاس میداد رویایی ترین تصویر جهان بود
شاید بعد از مرگ پدر و مادرم این چشم ها کمی از درد قلبم رو التیام میدادن....
دوستام همیشه مرحمی برای درد هام بودن ، روزمو میساختن ، حالمو بهتر میکردن ، اما تهیونگ....
اون متفاوت بود ،فرق داشت ،یه چیز دیگه بود ...همیشه
یه جور دیگه دوستش دارم . وقتی بهش خیره میشم انگار همه ی جهان متوقف میشه تا نگاه من و اون باهم برخورد کنه و قلبم بی قرار تر از قبل بشه ...و اون لحظه اس که دیگه متوجه گذر زمان نمیشم ،فقط میخوام بهش زل بزنم ...برای سالیان سال...
از دید تهیونگ :
نمیدونم از وقتی که بهش خیره شدم چقدر میگذره ...حساب ساعت و روز و هفته با دیدنش از یادم میره . دیدن این الهه باعث میشه هوش و حواس از کله ام بپره...حتی بعضی وقتا جلوش دست پاچه میشم و اون کوک و جیمین شروع میکنن مسخره کردنم ...اما خب مگه میشه بعد از دیدن همچین موجود زیبایی آروم بود؟
صورتش مثل مجسمه ای بود که به دست یونانیان باستان ساخته شده بود......خوش تراش و بی نظیر!
از دیدنش خسته نمیشدم ، حتی نمیتونم به خودم اجازه بدم که لحظه ای ازش چشم بردارم!
با دیدنش که داره دستش رو جلوی صورتم تکون میده و صدام میزنه رشته افکارم پاره شد
وقتی به خودم اومدم دیدم چرخ و فلک ایستاده و ملت منتظرن ما پیاده شیم...اون طرف هم کوک و جیمین و یونا ایستاده بودن داشتن از خنده جر میخوردن...هعی...خدا
جیمین « بعد اینکه از چرخ و فلک اومدیم بیرون.... رفتیم پیست ماشین سواری....بعد از اینکه نوبتمون شد همه سوار ماشین هامون شدیم و ماشین ها روشن شد....
یونا « تهیونگ و لِین پیش هم نشستن و ما سه تا هم جدا.....همه چیز در صلح و صفا بود تا اینکه اون خل و چل ها تصمیم گرفتن با ماشین بهم بزنن....
یونا « با همتونم....اگه یا بار دیگه....فقط یه بار دیگه بزنین به ماشین من....( کوک محکم زد به ماشین یونا)
یونا « ◕‿◕ نصفتون میکنممممم....فرمون رو چرخوندم و با سرعت جت اوفتادم دنبال ماشین کوک
کوک « چی شده جمن شی.....تو که گفتی از یونا نمیترسی....
× ببندش کوک
((آنچه در کابین دونفره تهیونگ و لین میگذرد/: ))
از دید لین:
شاید برای یک نوجوون ،این سوال پیش بیاد که عشق چیه و چجوری بین افراد به وجود میاد ...منم یکی از اون دسته افراد بودم که این براش سوال بود ،هیچ تجربه و درکی از عشق نداشتم تا چشم های اون رو دیدم....
همون لحظه بود که فهمیدم عشق یعنی وقتی که حس میکنی بی ارزش ترین موجود جهانی و یک نفر طوری نگاهت میکنه انگار مهمترین اتفاق دنیایی...
اره...چشم های تیله ای براقش که نور های چراغ های رنگارنگ شهربازی رو انعکاس میداد رویایی ترین تصویر جهان بود
شاید بعد از مرگ پدر و مادرم این چشم ها کمی از درد قلبم رو التیام میدادن....
دوستام همیشه مرحمی برای درد هام بودن ، روزمو میساختن ، حالمو بهتر میکردن ، اما تهیونگ....
اون متفاوت بود ،فرق داشت ،یه چیز دیگه بود ...همیشه
یه جور دیگه دوستش دارم . وقتی بهش خیره میشم انگار همه ی جهان متوقف میشه تا نگاه من و اون باهم برخورد کنه و قلبم بی قرار تر از قبل بشه ...و اون لحظه اس که دیگه متوجه گذر زمان نمیشم ،فقط میخوام بهش زل بزنم ...برای سالیان سال...
از دید تهیونگ :
نمیدونم از وقتی که بهش خیره شدم چقدر میگذره ...حساب ساعت و روز و هفته با دیدنش از یادم میره . دیدن این الهه باعث میشه هوش و حواس از کله ام بپره...حتی بعضی وقتا جلوش دست پاچه میشم و اون کوک و جیمین شروع میکنن مسخره کردنم ...اما خب مگه میشه بعد از دیدن همچین موجود زیبایی آروم بود؟
صورتش مثل مجسمه ای بود که به دست یونانیان باستان ساخته شده بود......خوش تراش و بی نظیر!
از دیدنش خسته نمیشدم ، حتی نمیتونم به خودم اجازه بدم که لحظه ای ازش چشم بردارم!
با دیدنش که داره دستش رو جلوی صورتم تکون میده و صدام میزنه رشته افکارم پاره شد
وقتی به خودم اومدم دیدم چرخ و فلک ایستاده و ملت منتظرن ما پیاده شیم...اون طرف هم کوک و جیمین و یونا ایستاده بودن داشتن از خنده جر میخوردن...هعی...خدا
جیمین « بعد اینکه از چرخ و فلک اومدیم بیرون.... رفتیم پیست ماشین سواری....بعد از اینکه نوبتمون شد همه سوار ماشین هامون شدیم و ماشین ها روشن شد....
یونا « تهیونگ و لِین پیش هم نشستن و ما سه تا هم جدا.....همه چیز در صلح و صفا بود تا اینکه اون خل و چل ها تصمیم گرفتن با ماشین بهم بزنن....
یونا « با همتونم....اگه یا بار دیگه....فقط یه بار دیگه بزنین به ماشین من....( کوک محکم زد به ماشین یونا)
یونا « ◕‿◕ نصفتون میکنممممم....فرمون رو چرخوندم و با سرعت جت اوفتادم دنبال ماشین کوک
۵۳۶.۵k
۱۱ اسفند ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۷۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.