گاهی وقتا... از درون احساس سرما میکنم...
حسی که قابل توصیف نیست...
هیچ گرمایی رو حس نمیکنم...
با وجود هیاهو و شلوغی اطرافم...
گاهی وقتا...
احساس میکنم تنهام........................
خیلی تنها...
انقدر تنها که اگه فریاد بزنم...
هیچکس توان شنیدن صدامو رو نداره...
انگار تو یه سیاره ی متروکه گیر افتادم...
انگار...
هیچکس...
یا هیچ چیز...
برام وجود نداره...
و برعکس...
من هم برای هیچکس...
یا هیچ چیز وجود ندارم...
حسی که باعث میشه دلم بگیره...
خیلی...
نمیدونم اسم این احساس سرد و تلخ...
و غریبانه چیه؟!
حس خیلی غریبیه...
من اسمشو گذاشتم دلتنگی...
و حس غربت...
نمیدونم درسته یا نه...
ولی بیشتر وقتا...
تنها چیزی که واقعا کنارمه...
همین حسه...
که کل وجودمه گرفته...
و تمام وجودمو احاطه میکنه...
و بعد...
احساس میکنم...
زمان متوقف شده...
و خیلی آروم تمام خاطراتم...
و افرادی که تو زندگیم بودن...
و یا هستن...
با تمام وجودشون وارد ذهن و قلب من میشن...
همشون برام مهم میشن...
و تو هر گوشه ی قلبم...
یه جایگاه ارزشمند پیدا میکنن...
بدون اینکه خودشون خبر داشته باشن...
و دلم برای تک تکشون بی نهایت تنگ میشه...
مرحله ی بعدی...
همون مرحله ایه که ازش متنفرم...
اشکام...
اشکام بی اختیار جاری میشن...
انگار آسمون قلبم گرفته و بارون چشمام میباره...
انقدر میباره که روحم بی حس میشه...
میتونی درک کنی؟!
فکر نکنم...
اون لحظه...
دلم حتی برای کسایی که قلبمو زخمی کردن تنگ میشه!
اون لحظه...
حس خیلی غریبی داره...
که شاید هیچکس تا حالا تجربش نکرده باشه...
.
.
.
.
.
💔
هیچ گرمایی رو حس نمیکنم...
با وجود هیاهو و شلوغی اطرافم...
گاهی وقتا...
احساس میکنم تنهام........................
خیلی تنها...
انقدر تنها که اگه فریاد بزنم...
هیچکس توان شنیدن صدامو رو نداره...
انگار تو یه سیاره ی متروکه گیر افتادم...
انگار...
هیچکس...
یا هیچ چیز...
برام وجود نداره...
و برعکس...
من هم برای هیچکس...
یا هیچ چیز وجود ندارم...
حسی که باعث میشه دلم بگیره...
خیلی...
نمیدونم اسم این احساس سرد و تلخ...
و غریبانه چیه؟!
حس خیلی غریبیه...
من اسمشو گذاشتم دلتنگی...
و حس غربت...
نمیدونم درسته یا نه...
ولی بیشتر وقتا...
تنها چیزی که واقعا کنارمه...
همین حسه...
که کل وجودمه گرفته...
و تمام وجودمو احاطه میکنه...
و بعد...
احساس میکنم...
زمان متوقف شده...
و خیلی آروم تمام خاطراتم...
و افرادی که تو زندگیم بودن...
و یا هستن...
با تمام وجودشون وارد ذهن و قلب من میشن...
همشون برام مهم میشن...
و تو هر گوشه ی قلبم...
یه جایگاه ارزشمند پیدا میکنن...
بدون اینکه خودشون خبر داشته باشن...
و دلم برای تک تکشون بی نهایت تنگ میشه...
مرحله ی بعدی...
همون مرحله ایه که ازش متنفرم...
اشکام...
اشکام بی اختیار جاری میشن...
انگار آسمون قلبم گرفته و بارون چشمام میباره...
انقدر میباره که روحم بی حس میشه...
میتونی درک کنی؟!
فکر نکنم...
اون لحظه...
دلم حتی برای کسایی که قلبمو زخمی کردن تنگ میشه!
اون لحظه...
حس خیلی غریبی داره...
که شاید هیچکس تا حالا تجربش نکرده باشه...
.
.
.
.
.
💔
۵.۸k
۰۲ بهمن ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۷۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.