فیک تهیونگ (عشق+بی انتها)p53
هیناه
چرا یهویی گفت،،،چیزی نگفتم و فقط از این لحظه لذت بردم.
بالاخره رفتم خونه
_من اومدمممم
مامان با خدمه از آشپزخونه خارج شدن
_خوش اومدی
_ممنون مامان جونم
_خوش اومدین خانم
_ممنون عزیزم
جیغ و دادای یتسه که داشت به روش خودش بهم خوش آمد میگفت متوجه خودش کرد منو
عین میمون ازم آویزون شد و لبخنده بزرگ دندون نمایی زد بهم و با لحنی که فقط من میدونستم منظورشو گفت: استراحت خوش گذشت؟بیا بریم بگو چیکارا کردین..عا چیزه یعنی کردی
چپ چپ نگاش کردم که ولم کرد
چمدونمو برداشت و از پله ها رفتیم بالا..
نشست روبه رومو همه چیزو ریز به ریز پرسید منم با کلی سانسور تعریف کردم براش، هی من میگفتم و اون ذوق میکرد
_راست میگی بهت گفت دوست داره؟! واقعاً ؟
_اوهوم
_اووو باورم نمیشه اونیی خیلی خوبه خیلییی چقدر قشنگگگگ
_چته تو برو بیرون بابا میخوام استراحت کنم
مغرورانه بلند شد و گفت: خیلی خب میرم
اینو گفتو رفت سمت در اما همین که بازش کرد دوباره صدای قهقهش بلند شد و از اتاق خارج شد.
نگاهی به تصویر خاموش گوشی انداختم،زنگ نزد بهم...
_اونکه قرار نیست بیستو چهار ساعته هی بهت زنگ بزنه بیکار که نیست
خودمو با این حرفا قانع میکردم اما تَهِ وجودم یه چیزی باعث میشد همچین انتظاراتی رو داشته باشم.
لحافو تا گردنم کشیدم و چشمامو بستم کم کم خوابم برد
چرا یهویی گفت،،،چیزی نگفتم و فقط از این لحظه لذت بردم.
بالاخره رفتم خونه
_من اومدمممم
مامان با خدمه از آشپزخونه خارج شدن
_خوش اومدی
_ممنون مامان جونم
_خوش اومدین خانم
_ممنون عزیزم
جیغ و دادای یتسه که داشت به روش خودش بهم خوش آمد میگفت متوجه خودش کرد منو
عین میمون ازم آویزون شد و لبخنده بزرگ دندون نمایی زد بهم و با لحنی که فقط من میدونستم منظورشو گفت: استراحت خوش گذشت؟بیا بریم بگو چیکارا کردین..عا چیزه یعنی کردی
چپ چپ نگاش کردم که ولم کرد
چمدونمو برداشت و از پله ها رفتیم بالا..
نشست روبه رومو همه چیزو ریز به ریز پرسید منم با کلی سانسور تعریف کردم براش، هی من میگفتم و اون ذوق میکرد
_راست میگی بهت گفت دوست داره؟! واقعاً ؟
_اوهوم
_اووو باورم نمیشه اونیی خیلی خوبه خیلییی چقدر قشنگگگگ
_چته تو برو بیرون بابا میخوام استراحت کنم
مغرورانه بلند شد و گفت: خیلی خب میرم
اینو گفتو رفت سمت در اما همین که بازش کرد دوباره صدای قهقهش بلند شد و از اتاق خارج شد.
نگاهی به تصویر خاموش گوشی انداختم،زنگ نزد بهم...
_اونکه قرار نیست بیستو چهار ساعته هی بهت زنگ بزنه بیکار که نیست
خودمو با این حرفا قانع میکردم اما تَهِ وجودم یه چیزی باعث میشد همچین انتظاراتی رو داشته باشم.
لحافو تا گردنم کشیدم و چشمامو بستم کم کم خوابم برد
۷.۲k
۰۷ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.