دزیره ویکوک
سرش رو به چپ و راست تکون داد و به شیر خیره شد:
_ هر کدوم یه شماره بیشتر شده، چشم راستم دو، چشم چپم
دو و نیم.
ابروش رو باال داد و گفت:
_ االن چطوری میبینی؟
_ تار... البته چون نزدیک بینم اجسام نزدیک و میتونم ببینم
االن... این لیوان و خوب میبینم.
به پشتی مبل تکیه داد و نگاهش کرد:
_ اینطوری ادامه بدی کور میشی.
ماگ رو به لبش نزدیک کرد و کمی از شیرش رو نوشید، روی
میز گذاشت تا کمی سرد بشه عینکش رو دوباره به چشمش زد
و گفت:
_ شاید عمل کنم... نمیدونم.
با به یاد آوردن چیزی به سمت تهیونگ برگشت و نگاهش کرد:
_ شما نمیخواین لباس بپوشین؟
_ حوصله ندارم.
با صدایی که نگرانی توش موج میزد گفت:
_ لطفا بلند شین و لباس بپوشین، االن سه ساعته با حوله تو
خونه میگردین، اینطوری سرما میخورین.
تهیونگ بی حوصله از جاش بلند شد و در حالی که به سمت
اتاق خوابش میرفت، حوله ی تن پوش رو از تنش خارج کرد.
جونگکوک که رفتنش رو نگاه میکرد با دیدن باال تنه ی برهنه
ی تهیونگ سریع سرش رو پایین گرفت:
_ اوپس...
با عجله از جاش بلند شد و به سمت قفسه ی کتاب ها رفت،
تهیونگ لباس هاش رو پوشید و با موهایی که هنوز کمی نم
داشت از اتاقش خارج شد. بوی ای دی تی دوباره توی مشام
جونگکوک پیچید، تهیونگ قبال هم از عطر و ادکلن های مردانه
استفاده نمیکرد، بوی معطر آب گل به اندازه ی کافی دیوانه
کننده بود، اونم وقتی به تن مردی مثل تهیونگ مینشست.
جونگکوک جلوی قفسه ی کتاب ها ایستاده بود و مشغول نگاه
کردنشون بود. یکی از کتاب ها رو برداشت و بهش زل زد،
تهیونگ از پشت نگاهش کرد و گفت:
_ شرط میبندم همش و خوندی.
شونه اش رو باال انداخت و به سمتش برگشت:
_ خب... از همون بچگی که اسم این کتاب و شنیدم، دیگه
نرفتم سمت خوندنش.
تهیونگ با دیدن اسم لولیتا یکی از ابروهاش رو باال داد با به یاد
آوردن ده سال پیش برای یک لحظه غم عجیبی روی دلش
نشست، رابطه ی ده سال پیشش با جونگکوک قطعا هیچ
شباهتی به رابطه ی االنش نداشت. لبخند غمگینی روی لب
جونگکوک نشسته بود، کتاب رو سر جاش گذاشت و خواست
چیزی بگه که نگاهش به کتاب آشنایی خورد:
_ شما هم دزیره رو دارین؟
_ مال من نیست...
_ پس مال ک...
حرفش رو نصفه و نیمه قورت داد، مال چه کسی میتونست
باشه؟ دزیره ای که خودش داشت هدیه ی سویون بود، وقتی
برای دیدن جونگکوک به مارسی رفته بود براش دزیره رو
خریده بود تا با تاریخ فرانسه بیشتر آشنا بشه اما فکرش رو
نمیکرد که سویون هم این کتاب رو داشته باشه، نفس عمیقی
کشید و با صدای آرومی گفت:
_ آقای کیم.
تهیونگ پشت کانتر ایستاد و برای خودش نوشیدنی ریخت:
_ چیه؟
_ م...میشه من و ببرین خونه ی مادرتون؟ میخوام آچا رو
ببینم... مادرم میگفت آچا پیش تهیون نونا میمونه.
_ هر کدوم یه شماره بیشتر شده، چشم راستم دو، چشم چپم
دو و نیم.
ابروش رو باال داد و گفت:
_ االن چطوری میبینی؟
_ تار... البته چون نزدیک بینم اجسام نزدیک و میتونم ببینم
االن... این لیوان و خوب میبینم.
به پشتی مبل تکیه داد و نگاهش کرد:
_ اینطوری ادامه بدی کور میشی.
ماگ رو به لبش نزدیک کرد و کمی از شیرش رو نوشید، روی
میز گذاشت تا کمی سرد بشه عینکش رو دوباره به چشمش زد
و گفت:
_ شاید عمل کنم... نمیدونم.
با به یاد آوردن چیزی به سمت تهیونگ برگشت و نگاهش کرد:
_ شما نمیخواین لباس بپوشین؟
_ حوصله ندارم.
با صدایی که نگرانی توش موج میزد گفت:
_ لطفا بلند شین و لباس بپوشین، االن سه ساعته با حوله تو
خونه میگردین، اینطوری سرما میخورین.
تهیونگ بی حوصله از جاش بلند شد و در حالی که به سمت
اتاق خوابش میرفت، حوله ی تن پوش رو از تنش خارج کرد.
جونگکوک که رفتنش رو نگاه میکرد با دیدن باال تنه ی برهنه
ی تهیونگ سریع سرش رو پایین گرفت:
_ اوپس...
با عجله از جاش بلند شد و به سمت قفسه ی کتاب ها رفت،
تهیونگ لباس هاش رو پوشید و با موهایی که هنوز کمی نم
داشت از اتاقش خارج شد. بوی ای دی تی دوباره توی مشام
جونگکوک پیچید، تهیونگ قبال هم از عطر و ادکلن های مردانه
استفاده نمیکرد، بوی معطر آب گل به اندازه ی کافی دیوانه
کننده بود، اونم وقتی به تن مردی مثل تهیونگ مینشست.
جونگکوک جلوی قفسه ی کتاب ها ایستاده بود و مشغول نگاه
کردنشون بود. یکی از کتاب ها رو برداشت و بهش زل زد،
تهیونگ از پشت نگاهش کرد و گفت:
_ شرط میبندم همش و خوندی.
شونه اش رو باال انداخت و به سمتش برگشت:
_ خب... از همون بچگی که اسم این کتاب و شنیدم، دیگه
نرفتم سمت خوندنش.
تهیونگ با دیدن اسم لولیتا یکی از ابروهاش رو باال داد با به یاد
آوردن ده سال پیش برای یک لحظه غم عجیبی روی دلش
نشست، رابطه ی ده سال پیشش با جونگکوک قطعا هیچ
شباهتی به رابطه ی االنش نداشت. لبخند غمگینی روی لب
جونگکوک نشسته بود، کتاب رو سر جاش گذاشت و خواست
چیزی بگه که نگاهش به کتاب آشنایی خورد:
_ شما هم دزیره رو دارین؟
_ مال من نیست...
_ پس مال ک...
حرفش رو نصفه و نیمه قورت داد، مال چه کسی میتونست
باشه؟ دزیره ای که خودش داشت هدیه ی سویون بود، وقتی
برای دیدن جونگکوک به مارسی رفته بود براش دزیره رو
خریده بود تا با تاریخ فرانسه بیشتر آشنا بشه اما فکرش رو
نمیکرد که سویون هم این کتاب رو داشته باشه، نفس عمیقی
کشید و با صدای آرومی گفت:
_ آقای کیم.
تهیونگ پشت کانتر ایستاد و برای خودش نوشیدنی ریخت:
_ چیه؟
_ م...میشه من و ببرین خونه ی مادرتون؟ میخوام آچا رو
ببینم... مادرم میگفت آچا پیش تهیون نونا میمونه.
۴.۸k
۱۰ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.