پارت ۷۹

پارت ۷۹

آرام: سوار ماشین عروس شدم
راه افتادیم سمت محضر
هربار که به چشای نیما خیره میشدم بیشتر عاشقش میشدم و فکر میکردم که چقد دارم خوشبخت میشم کنارش
ولی خب عاشقی هم عجیبه
یهو با یکی آشنا میشی که اصلا فکرشو نمیکنی یع روزی انقدر برات مهم بشه
تو فکر اینا بودم که ملینا و هادی با ماشین جلومون تکاف کشیدن و بوق بوق
سرمو برگردوندم دیدم کلیی ماشین دنبالمونه
مامان و بابام و آجیم
ملینا و هادی
داییم اینا و همسرش
چنتا از فامیلای نیما بودن که نمی‌شناختم شون
مثل اینکه خالش بود
همه بوق میزدن خیلی خفن بوددد
نیما : یه آهنگ خفنمون نشع؟
آرام: زیادش کن پارو بزار رو گاز روی اینارو کم کنیم
نیما : بزن بریم بیب
آرام: دسته گلمو گرفتم دستم دوسه تا دابسمش عروس خانووومی گرفتم خیلی خفن شد
رسیدیم مخظر
خلاصه رفتیم بالا
میخواستن عقد رو بخونن
داشتم از استرس میمردم

نیما : نمیدونم یه حس عجیبی بهم دست داد
خیلی انگار هیجان داشتم
وایی یعنی تموم شد
واقعا داریم بهم می‌رسیم
بعد اینهمه دوری
بعد اینهمه درد عشق
بهم رسیدیم
پس [ هنوز خدا هست ]
هنوز داره بهمون نگاه میکنه
عشقمون داره حقیقی میشه و این نشون دهنده اینه که خدا نگاه میکنه که چقدر عاشقیم


...