وقتی که روت کراشه ولی...
وقتی که روت کراشه ولی...
تابع قوانین ویسگون
تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران
جانم فدای رهبر
pov : وقتی روت کراشه ولی تو با هیونجین تو رابطه ای.. و یه شب که داشتین کارای خیر میکردین میبنتتون...
#فلیکس #استری_کیدز #درخواستی
با جعبه کوچیکی که توی دستش بود لبخندی زد و سرشو بالا قرار داد..اول در اتاق رو از هم فاصلع داد..تا میخواست چیزی بگه..با تو و هیونجین مواجه شد...که داشتین کارای خیر میکردین...
این صحنه .. براش واقعا دردناک بود..قلبش .. مثل یه کاغذ از نصف پاره شده بود..اروم از در فاصله گرفت و دستشو روی دهنش گذاشت تا صدایی ایجاد نکنه...زود به سمت در ورودی رفت و از خوابگاه فاصلع گرفت...کنار خوابگاه یک پارک کوچیک وجود داشت..
.
اروم جسم بی جونشو روی صندلی زرد رنگ قرار داد..
سرشو بین دست هاش گرفت و شروع به ریختن اشک کرد..
باور کردن اون صحنه براش سخت بود خیلی سخت..
همش و همش داشت فکر میکرد که چطور نتونسته بفهمه...
با اعصبانیت جعبه ای که کنارش بود رو برداشت و کوبیدش به زمین..که یکمی از قسمتش به خودش جمع شد..
_چرا...چرا باید همچین چیزیو میدیدممم..
بافریاد های دردناکی داشت میگفت..
همیشه داشت از دور نگاهت میکرد...شاید عجیب باشه ولی..حس فلیکس همیشگی بود..هیچوقت نتونست اون حس رو نسبت به تورو از خودش دور کنه..به عنوان فنت همش برات نامه مینوشت..و به بهونه اینکه پشت آوردتش..بهت میداد...تا متوجه حسش نشی..
the end.
این یکی یکم بد شد انگار...
تابع قوانین ویسگون
تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران
جانم فدای رهبر
pov : وقتی روت کراشه ولی تو با هیونجین تو رابطه ای.. و یه شب که داشتین کارای خیر میکردین میبنتتون...
#فلیکس #استری_کیدز #درخواستی
با جعبه کوچیکی که توی دستش بود لبخندی زد و سرشو بالا قرار داد..اول در اتاق رو از هم فاصلع داد..تا میخواست چیزی بگه..با تو و هیونجین مواجه شد...که داشتین کارای خیر میکردین...
این صحنه .. براش واقعا دردناک بود..قلبش .. مثل یه کاغذ از نصف پاره شده بود..اروم از در فاصله گرفت و دستشو روی دهنش گذاشت تا صدایی ایجاد نکنه...زود به سمت در ورودی رفت و از خوابگاه فاصلع گرفت...کنار خوابگاه یک پارک کوچیک وجود داشت..
.
اروم جسم بی جونشو روی صندلی زرد رنگ قرار داد..
سرشو بین دست هاش گرفت و شروع به ریختن اشک کرد..
باور کردن اون صحنه براش سخت بود خیلی سخت..
همش و همش داشت فکر میکرد که چطور نتونسته بفهمه...
با اعصبانیت جعبه ای که کنارش بود رو برداشت و کوبیدش به زمین..که یکمی از قسمتش به خودش جمع شد..
_چرا...چرا باید همچین چیزیو میدیدممم..
بافریاد های دردناکی داشت میگفت..
همیشه داشت از دور نگاهت میکرد...شاید عجیب باشه ولی..حس فلیکس همیشگی بود..هیچوقت نتونست اون حس رو نسبت به تورو از خودش دور کنه..به عنوان فنت همش برات نامه مینوشت..و به بهونه اینکه پشت آوردتش..بهت میداد...تا متوجه حسش نشی..
the end.
این یکی یکم بد شد انگار...
۱۲.۷k
۱۵ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.