𝓜𝔂 𝓼𝓱𝓪𝓻𝓮 𝓸𝓯 𝔂𝓸𝓾..♡
سهم من از تو...♡
ₚ₆
"زخم عمیق"
"واژها بی رحمانه رو دلش زخم میزنند واشکهایش چه صبورانه پشت نقاب میخندند؛
دوباره اون درد لعنتی به سراغش اومد به سختی از روی تخت بلند شد و به طرف ایوان هجوم اورد و فریاد زد:
"من چقدر خسته از نبودن هاو ازبودن هایی که تاریخ انقضاء دارند خدایا تموش میکنی یا تموم کنم این بازی مسخرتو من دیگه طاقت ندارم می فهمی خسته ام.."
دستاهاش سرده سرد بودند ضربان قلبش هر لحظه کندتر از قبل می تپید. ولی هیچ اهمیتی براش نداشت..دیگه خسته شده بود..از این همه زخم و دردی که توی قلب پر از غمش تحمل میکرد خسته شده بود..ولی اون باید ادامه میداد حتی واسه ارامش خودشم که شده باید اون قاتل رو پیدا میکرد..اجازه فرود اومدن قطره اشکی که به چشمهاش هجوم اورده بودند داد که ناگهان صدای رعد و برق بلند شد:
"بانوی من...!"
دایانا:"چی میگی هاااا؟؟..چیکارم داری؟بس نبود..این همه درد کشیدم بسم نبود..اخه چرا..چرا باید این تقدیر واسه من نوشته میشد؟..هااا؟!!جوابمو بده چراااا"
"لطفا اروم باشید..هیچکس نمیتونه توی داستانی که سرنوشت براش رقم میزنه دخالت کنه!!اگه اینکارو کنه تاوان بدی داره"
دایانا:"صداتو نشنوووومممم...همش..همش واسه اینه که من یه دختر عجیبم..همش تقصیر توعه!!"
که ناگهان از شدت درد و خستگی توی چشماش گریه به صورتش هجوم اورد..شاید نمیتونست زمان رو به عقب برگردونه اما این دریغ از این نمیشه که اجازه نده دیگرانم دردهاش رو تجربه کنند..
با شدت گرفتن اشکاش ناگهان صدای نم نم بارون بلند شد.
اره این دختر دیگه مثل سابق نبود..دیگه مهربون نبود..دلش پاک و صاف نبود..الان خشم و نفرت جای اون دل مهربونشو گرفتن..هرساعت..هردقیقه..هر ثانیه..رویای این رو میدید که قاتل عشقشو پیدا کرده و خشمشو و دردهاشو با لذت درد کشیدن اون اروم کنه"
صدای تق تق در..اجوما اومد داخل.
اجوما:"خانم..غذا امادس!"
دایانا:"باشه..ممنون"
بچه ها نظر بدید لطفا وگرنه از پارت بعد خبری نیست.
فکر میکنید دایانا با کی حرف میزد؟
کامنت:۱۰
لایک:۵
ₚ₆
"زخم عمیق"
"واژها بی رحمانه رو دلش زخم میزنند واشکهایش چه صبورانه پشت نقاب میخندند؛
دوباره اون درد لعنتی به سراغش اومد به سختی از روی تخت بلند شد و به طرف ایوان هجوم اورد و فریاد زد:
"من چقدر خسته از نبودن هاو ازبودن هایی که تاریخ انقضاء دارند خدایا تموش میکنی یا تموم کنم این بازی مسخرتو من دیگه طاقت ندارم می فهمی خسته ام.."
دستاهاش سرده سرد بودند ضربان قلبش هر لحظه کندتر از قبل می تپید. ولی هیچ اهمیتی براش نداشت..دیگه خسته شده بود..از این همه زخم و دردی که توی قلب پر از غمش تحمل میکرد خسته شده بود..ولی اون باید ادامه میداد حتی واسه ارامش خودشم که شده باید اون قاتل رو پیدا میکرد..اجازه فرود اومدن قطره اشکی که به چشمهاش هجوم اورده بودند داد که ناگهان صدای رعد و برق بلند شد:
"بانوی من...!"
دایانا:"چی میگی هاااا؟؟..چیکارم داری؟بس نبود..این همه درد کشیدم بسم نبود..اخه چرا..چرا باید این تقدیر واسه من نوشته میشد؟..هااا؟!!جوابمو بده چراااا"
"لطفا اروم باشید..هیچکس نمیتونه توی داستانی که سرنوشت براش رقم میزنه دخالت کنه!!اگه اینکارو کنه تاوان بدی داره"
دایانا:"صداتو نشنوووومممم...همش..همش واسه اینه که من یه دختر عجیبم..همش تقصیر توعه!!"
که ناگهان از شدت درد و خستگی توی چشماش گریه به صورتش هجوم اورد..شاید نمیتونست زمان رو به عقب برگردونه اما این دریغ از این نمیشه که اجازه نده دیگرانم دردهاش رو تجربه کنند..
با شدت گرفتن اشکاش ناگهان صدای نم نم بارون بلند شد.
اره این دختر دیگه مثل سابق نبود..دیگه مهربون نبود..دلش پاک و صاف نبود..الان خشم و نفرت جای اون دل مهربونشو گرفتن..هرساعت..هردقیقه..هر ثانیه..رویای این رو میدید که قاتل عشقشو پیدا کرده و خشمشو و دردهاشو با لذت درد کشیدن اون اروم کنه"
صدای تق تق در..اجوما اومد داخل.
اجوما:"خانم..غذا امادس!"
دایانا:"باشه..ممنون"
بچه ها نظر بدید لطفا وگرنه از پارت بعد خبری نیست.
فکر میکنید دایانا با کی حرف میزد؟
کامنت:۱۰
لایک:۵
۱۰.۱k
۲۳ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.