دبیرستان دنورp5
داشتم به در اتاق عمل نگاه میکردم که دکتر اومد زود پرسیدم حالش چطوره که دکتر گفت:(متأسفانه بیمار رو از دست دادیم)با این حرفش انگار آب یخ ریختن روم
*چند دقیقه بعد*
جیمین:باید به ا/ت بگم که پدرش مرده ولی چجوری. چجوری باید بهش بگم پدرت مرده.پشت دره اتاق ا/ت بودم دستم روی دستگیره بود بعد چند دقیقه مکث در رو باز کردم با باز کردن در ا/ت برگشت طرفم زود پرسید
ا/ت: پدرم چطوره عمل چطور حالش خوبه
جیمین:.....
ا/ت: چرا حرف نمیزنی پدرم حالش خوبه
جیمین:ا/ت
ا/ت: ها بگو حالش خوبه؟
جیمین:متأسفم پدرت ا/ت پدرت............مر..د
ا/ت:با این حرفش انگار کل دنیا رو سرم خراب شد آنقدر حالم بد بود که حتی نمیتونستم گریه کنم همینجوری به جیمین نگاه میکردم. بابام مرد به همین راحتی حالا چیکار کنم من بدون پدرم نمیتونم زندگی کنم. چشمم خورد به سرم توی دستم از دستم کشیدمش بیرون که دیدم جیمین با تعجب نگام کرد سوزن سرم رو بردم سمت مچ دستم.
جیمین:ا/ت نه این کارو نکن
ا/ت:دیگه نتونستم جلوی خودم رو بگیرم اشکام به سرعت گونم رو خیس کردن بخاطر اشکام همه جارو تار میدیدم
جیمین:داشت گریه میکرد پس فهمیدم حواسش نیست رفتم سمتش و سرم رو از دستش گرفتم و بغلش کردم
ا/ت:جی..مین من نمی.تونم بد.ون پد.رم زند..گی کنم
جیمن:آروم باش من کنارتم خب ؟
ا/ت:گریه
جیمین:محکم تر بغلش کردم سرش رو نوازش میکردم بعد نیم ساعت صدایی ازش نشنیدم فهمیدم خوابیده آروم پتو رو روش کشیدم و رفتم نشستم روی صندلی منم خسته بودم پس زود خوابم برد.
*پرش زمانی به ساعت ۵ صبح*
ا/ت: از خواب پریدم خواب بدی دیده بودم به اطراف نگاه کردم دیدم جیمین رو صندلی بدون پتو خوابیده پا شدم رفتم روش پتو کشیدم بعد رفتم دستشویی یاد دیشب افتادم گریم گرفت نشستم روی زمین گریه هام شدت گرفته بود حالم خیلی بد بود ولی چرا روز تولدم چرا باید روز تولدم بابام میمرد اصلا چرا باید بابای من میمرد.
جیمین:با صدای گریه کسی از خواب بیدار شدم صدا از طرف دستشویی میومد ا/ت روی تخت نبود پس فهمیدم خودشه رفتم پیشش داشت بشدت گریه میکرد بغلش کردم گریه هاش زیاد شد و این منو ناراحت میکرد دختری که تا دیروز بعنوان قوی ترین دختر روی زمین میشناختمش الان خیلی ضعیف شکننده جلوم داشت گریه میکرد چیزی که بیشتر ناراحتم میکرد این بود که نمیتونم برای دختری که دوسش دارم کاری کنم چند دیقه همینجوری تو بغلم داشت گریه میکرد که دیدم دیگه آروم شده تو بغلم گرفتمش و بردم گذاشتمش رو تخت خسته بود پس زود خوابید منم رفتم تا با دکترش حرف بزنم...
با حمایت هاتون بهم انرژی بدید لاولیا💗
*چند دقیقه بعد*
جیمین:باید به ا/ت بگم که پدرش مرده ولی چجوری. چجوری باید بهش بگم پدرت مرده.پشت دره اتاق ا/ت بودم دستم روی دستگیره بود بعد چند دقیقه مکث در رو باز کردم با باز کردن در ا/ت برگشت طرفم زود پرسید
ا/ت: پدرم چطوره عمل چطور حالش خوبه
جیمین:.....
ا/ت: چرا حرف نمیزنی پدرم حالش خوبه
جیمین:ا/ت
ا/ت: ها بگو حالش خوبه؟
جیمین:متأسفم پدرت ا/ت پدرت............مر..د
ا/ت:با این حرفش انگار کل دنیا رو سرم خراب شد آنقدر حالم بد بود که حتی نمیتونستم گریه کنم همینجوری به جیمین نگاه میکردم. بابام مرد به همین راحتی حالا چیکار کنم من بدون پدرم نمیتونم زندگی کنم. چشمم خورد به سرم توی دستم از دستم کشیدمش بیرون که دیدم جیمین با تعجب نگام کرد سوزن سرم رو بردم سمت مچ دستم.
جیمین:ا/ت نه این کارو نکن
ا/ت:دیگه نتونستم جلوی خودم رو بگیرم اشکام به سرعت گونم رو خیس کردن بخاطر اشکام همه جارو تار میدیدم
جیمین:داشت گریه میکرد پس فهمیدم حواسش نیست رفتم سمتش و سرم رو از دستش گرفتم و بغلش کردم
ا/ت:جی..مین من نمی.تونم بد.ون پد.رم زند..گی کنم
جیمن:آروم باش من کنارتم خب ؟
ا/ت:گریه
جیمین:محکم تر بغلش کردم سرش رو نوازش میکردم بعد نیم ساعت صدایی ازش نشنیدم فهمیدم خوابیده آروم پتو رو روش کشیدم و رفتم نشستم روی صندلی منم خسته بودم پس زود خوابم برد.
*پرش زمانی به ساعت ۵ صبح*
ا/ت: از خواب پریدم خواب بدی دیده بودم به اطراف نگاه کردم دیدم جیمین رو صندلی بدون پتو خوابیده پا شدم رفتم روش پتو کشیدم بعد رفتم دستشویی یاد دیشب افتادم گریم گرفت نشستم روی زمین گریه هام شدت گرفته بود حالم خیلی بد بود ولی چرا روز تولدم چرا باید روز تولدم بابام میمرد اصلا چرا باید بابای من میمرد.
جیمین:با صدای گریه کسی از خواب بیدار شدم صدا از طرف دستشویی میومد ا/ت روی تخت نبود پس فهمیدم خودشه رفتم پیشش داشت بشدت گریه میکرد بغلش کردم گریه هاش زیاد شد و این منو ناراحت میکرد دختری که تا دیروز بعنوان قوی ترین دختر روی زمین میشناختمش الان خیلی ضعیف شکننده جلوم داشت گریه میکرد چیزی که بیشتر ناراحتم میکرد این بود که نمیتونم برای دختری که دوسش دارم کاری کنم چند دیقه همینجوری تو بغلم داشت گریه میکرد که دیدم دیگه آروم شده تو بغلم گرفتمش و بردم گذاشتمش رو تخت خسته بود پس زود خوابید منم رفتم تا با دکترش حرف بزنم...
با حمایت هاتون بهم انرژی بدید لاولیا💗
۴.۹k
۰۷ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.