پارت اول فصل اول ماموری از آن سوی تصور
خواب بلند شدی فرشته کوچولوت انگشتت رو گرفته بودو آروم خوابیده بود بادیدن صحنه روبه روت
لبخند عمیقی روی لبات نقش بست انگشتاش رو باز کردی و بلند شدی
ا،ت : بمیرم من واست الهی خدایا چه شب بدی بود
تهیونگ:صبح بخیر خانم کیم
ا،ت : تو کی اومدی ؟
تهیونگ: دیر رسیدم دلم نیومد بیدارتون کنم
ا،ت : از دست و صورت قرمزت مشخصه سردته
مو رو ازصورتش زدی کنار و زل زدی به چشم خمارش
تهیونگ : حالت خوبه ا،ت ؟
ا،ت : چرا انقدر چشمای خمارت رو دوست دارم
دستاش رو باز کرد خیره شد بهت
تهیونگ : بیا دیگه
بغلت گرفت سرت روگذاشتی روی شونه اش یکبار که بغلت میگرفت دلتنگی تمام مدتی که نبود برطرف میشد
ا،ت : خیلی وقتی نیستی دلم برات تنگ میشه
تهیونگ : ببخشید نباید اینقدر طولانی تنهات بزارم
ا،ت : مهم نیست همین که الان هستی کافیه
انقدر غرق حرف زدن باهاش بودی که متوجه نشدی که پسر کوچولوت پاهات رو گرفته و منتطر بغلش کنی
تهیونگ : اونو ببین
با خنده بغلش گرفت و شروع کرد بازی کردن باهاش وقتی اون صحنه رو میدیدی با تمام وجود خوشی رو حس میکردی
تهیونگ:تو هنوزم علاقه داری تو این خونه زندگی کنی ؟
ا،ت : تهیونگ بارها بهت گفتم علاقه ایی ندارم بشم خانم اون عمارت اونم دروغین
تهیونگ : بیشتر از این نمیتونیم اینجا بمونیم دختر
ا،ت :من قرار بود زندگی دلم میخواست داشته باشم همچی داره با حرف تو جلو میره تهیونگ پس من چی ؟
تهیونگ : دوست نداشتم هیچوقت همسرم ازم ناراحت بشه و بهش سخت بگذره ولی زندگی من اینجوریه ا،ت تو خودت قبول کردی
ا،ت :ایرادی نداره نمیشه خودمون رو اذیت کنیم من میرم قهوه بیارم بعد وسایل رو جمع میکنیم و میریم
تهیونگ:عادت ندارم عذرخواهی کنم ولی واقعا ببخشید
ا،ت : مهم نیست تهیونگ این زندگی ماست ....
لبخند عمیقی روی لبات نقش بست انگشتاش رو باز کردی و بلند شدی
ا،ت : بمیرم من واست الهی خدایا چه شب بدی بود
تهیونگ:صبح بخیر خانم کیم
ا،ت : تو کی اومدی ؟
تهیونگ: دیر رسیدم دلم نیومد بیدارتون کنم
ا،ت : از دست و صورت قرمزت مشخصه سردته
مو رو ازصورتش زدی کنار و زل زدی به چشم خمارش
تهیونگ : حالت خوبه ا،ت ؟
ا،ت : چرا انقدر چشمای خمارت رو دوست دارم
دستاش رو باز کرد خیره شد بهت
تهیونگ : بیا دیگه
بغلت گرفت سرت روگذاشتی روی شونه اش یکبار که بغلت میگرفت دلتنگی تمام مدتی که نبود برطرف میشد
ا،ت : خیلی وقتی نیستی دلم برات تنگ میشه
تهیونگ : ببخشید نباید اینقدر طولانی تنهات بزارم
ا،ت : مهم نیست همین که الان هستی کافیه
انقدر غرق حرف زدن باهاش بودی که متوجه نشدی که پسر کوچولوت پاهات رو گرفته و منتطر بغلش کنی
تهیونگ : اونو ببین
با خنده بغلش گرفت و شروع کرد بازی کردن باهاش وقتی اون صحنه رو میدیدی با تمام وجود خوشی رو حس میکردی
تهیونگ:تو هنوزم علاقه داری تو این خونه زندگی کنی ؟
ا،ت : تهیونگ بارها بهت گفتم علاقه ایی ندارم بشم خانم اون عمارت اونم دروغین
تهیونگ : بیشتر از این نمیتونیم اینجا بمونیم دختر
ا،ت :من قرار بود زندگی دلم میخواست داشته باشم همچی داره با حرف تو جلو میره تهیونگ پس من چی ؟
تهیونگ : دوست نداشتم هیچوقت همسرم ازم ناراحت بشه و بهش سخت بگذره ولی زندگی من اینجوریه ا،ت تو خودت قبول کردی
ا،ت :ایرادی نداره نمیشه خودمون رو اذیت کنیم من میرم قهوه بیارم بعد وسایل رو جمع میکنیم و میریم
تهیونگ:عادت ندارم عذرخواهی کنم ولی واقعا ببخشید
ا،ت : مهم نیست تهیونگ این زندگی ماست ....
۶.۵k
۲۵ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.