فیک moon river 💙🌧پارت⁴⁵
ملکه « یئون رفت؟
جیهوپ « بله بانوی من
ملکه « اون اوایل فکر میکردم حس یئون یه حوسه...اما...امیدوارم هر دوتاشون سالم برگردن...
جیهوپ « مطمئن باشید عالیجناب و ملکه سالم برمیگردن...
سه روز بعد //
یئون « دو روز پیش به اردوگاه رسیدم....توی این مدت مادرم هم نتونسم پیدا کنم...عملا اومدم هیچ کاری از پیش تبرد...داشتم شمشیر زنی تمرین میکردم که صدای داد وبیداد سربازا توجه ام رو جلب کرد....نکن دشمن حمله کرده؟ ترسیده تا اردوگاه دویدم...چون جایی که تمرین میکردم کمی دورتر از اردوگاه بود....با دیدن شادی سربازا و امپراطور شیلا که دستگیر شده و بعد...اون کوکه؟ اون زنده اس؟ قطره اشکی بیختیار از چشمام به پایین چکید..ظاهرا آسیب ندیده بود...بعد از اون مادر و پدرم و وون رو دیدم...گیج شده بودم...چرا کوک اینطور برگشت؟ این مدت کجا بود؟ اصلا چرا یوجین اینجاست...
کوک « یک هفته از اومدم به میدان جنگ میگذشت و حسابی دلتنگ یئون بودم...میتونستم امیدوار باشم مراقب خودش هست...یونگی بهم خبر داد که جاسوس توی اردوگاه داریم و برای اینکه پیداش کنم یه جنگ ساختگی ساختم و نیروهای مینگ رو راحت با پول خریدم...و وقتی یوجین با پوزخند پیروزمندانه ای توی میدون جنگ حضور پیدا کرد متوجه شدم اون و جاعه جاسوس مینگ بودن و نقشه ها رو لو میدادن...خوشبختانه اوضاع داخلی کشور آروم بود و فکر میکردم یئون داره اونجا رو اداره میکنه...بعد از سه روز نقشه ام با موفقیت پیروز شد و سپاه مینگم به دست نیروهام شکست بدی خورد...
یوری « عالیجناب اجازه نمیدادید توی اردوگاه سربازا بخوابم..بعد از جشنی که با سربازا گرفتن خواستن بریم پیششون...
کوک « توی این مدت نیرو های جدیدی اضاف نشدن وزیر مین؟ اخه حس میکنم چند نفر رو تازه دیدم
یونگی « بله سرورم ملکه ( مادر کوک) آذوقه و تدارکات فرستادن
کوک « فرمانده گروه رو بیارین اینجا...
یونگی « اطاعت
یئون « خوابیدن و بین یه عالمه مرد بودن کمی معذبم میکرد داشتم قدم میزدم که حس کردم یکی پشت سرمه شمشیرم رو در اوردم که دیدم وونه...سرم رو انداختم پایین و گفتم « با من کاری داشتید فرمانده؟
وون « امپراطور شما رو احضار کردن
یئون « وای وای بدبخت شدم...مادر و پدرمم اونجان...پارچه ای که تا روی بینیم بود رو محکم تر کردم و با اجازه ورود کوک وارد چادرشون شدم...سرم تمام مدت پایین بود و تا زمانی که سوالی نمیپرسید چیزی نمیگفتم...
کوک « رفتار فرمانده گروه تدارکات خیلی عجیب بود...حس میکردم اونو قبلا دیدم...برای همین گفتم « سرت رو بالا بیار...
یئون « از شدت استرس دستام یخ کرده بود و با گفتن این جمله یه سطل آب روی سرم خالی شد....الان چه غلطی کنم؟ کوک بفهمه...با تاکیدی که برای بار دوم کرد چشمام رو بستم و سرم رو بالا اوردم....
جیهوپ « بله بانوی من
ملکه « اون اوایل فکر میکردم حس یئون یه حوسه...اما...امیدوارم هر دوتاشون سالم برگردن...
جیهوپ « مطمئن باشید عالیجناب و ملکه سالم برمیگردن...
سه روز بعد //
یئون « دو روز پیش به اردوگاه رسیدم....توی این مدت مادرم هم نتونسم پیدا کنم...عملا اومدم هیچ کاری از پیش تبرد...داشتم شمشیر زنی تمرین میکردم که صدای داد وبیداد سربازا توجه ام رو جلب کرد....نکن دشمن حمله کرده؟ ترسیده تا اردوگاه دویدم...چون جایی که تمرین میکردم کمی دورتر از اردوگاه بود....با دیدن شادی سربازا و امپراطور شیلا که دستگیر شده و بعد...اون کوکه؟ اون زنده اس؟ قطره اشکی بیختیار از چشمام به پایین چکید..ظاهرا آسیب ندیده بود...بعد از اون مادر و پدرم و وون رو دیدم...گیج شده بودم...چرا کوک اینطور برگشت؟ این مدت کجا بود؟ اصلا چرا یوجین اینجاست...
کوک « یک هفته از اومدم به میدان جنگ میگذشت و حسابی دلتنگ یئون بودم...میتونستم امیدوار باشم مراقب خودش هست...یونگی بهم خبر داد که جاسوس توی اردوگاه داریم و برای اینکه پیداش کنم یه جنگ ساختگی ساختم و نیروهای مینگ رو راحت با پول خریدم...و وقتی یوجین با پوزخند پیروزمندانه ای توی میدون جنگ حضور پیدا کرد متوجه شدم اون و جاعه جاسوس مینگ بودن و نقشه ها رو لو میدادن...خوشبختانه اوضاع داخلی کشور آروم بود و فکر میکردم یئون داره اونجا رو اداره میکنه...بعد از سه روز نقشه ام با موفقیت پیروز شد و سپاه مینگم به دست نیروهام شکست بدی خورد...
یوری « عالیجناب اجازه نمیدادید توی اردوگاه سربازا بخوابم..بعد از جشنی که با سربازا گرفتن خواستن بریم پیششون...
کوک « توی این مدت نیرو های جدیدی اضاف نشدن وزیر مین؟ اخه حس میکنم چند نفر رو تازه دیدم
یونگی « بله سرورم ملکه ( مادر کوک) آذوقه و تدارکات فرستادن
کوک « فرمانده گروه رو بیارین اینجا...
یونگی « اطاعت
یئون « خوابیدن و بین یه عالمه مرد بودن کمی معذبم میکرد داشتم قدم میزدم که حس کردم یکی پشت سرمه شمشیرم رو در اوردم که دیدم وونه...سرم رو انداختم پایین و گفتم « با من کاری داشتید فرمانده؟
وون « امپراطور شما رو احضار کردن
یئون « وای وای بدبخت شدم...مادر و پدرمم اونجان...پارچه ای که تا روی بینیم بود رو محکم تر کردم و با اجازه ورود کوک وارد چادرشون شدم...سرم تمام مدت پایین بود و تا زمانی که سوالی نمیپرسید چیزی نمیگفتم...
کوک « رفتار فرمانده گروه تدارکات خیلی عجیب بود...حس میکردم اونو قبلا دیدم...برای همین گفتم « سرت رو بالا بیار...
یئون « از شدت استرس دستام یخ کرده بود و با گفتن این جمله یه سطل آب روی سرم خالی شد....الان چه غلطی کنم؟ کوک بفهمه...با تاکیدی که برای بار دوم کرد چشمام رو بستم و سرم رو بالا اوردم....
۶۳.۹k
۱۶ خرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.