فک شیرینی کوچولوی من پارت ۳
از زبان هیناتا
اون رانپو بود ! ولی چرا اومده دنبالم ؟ یعنی انقدر دیر کردم ؟ رانپو : اووو هیناتا ! چه خوشگل شدی با این لباس سردت نمیشه ؟ 😊 من : را رانپو کون ؟ تو تو اینجا چیکار میکنی ؟ 😳 رانپو : هیچی رئیس گفت بیام دنبالت آخه یکم دیر کردی ( بچه ها توجه داشته باشین رانپو هم رو هیناتا جان کراشه 😎 راستی لباس هیناتا یه سارافون سیاهه که یقه اش تا تقریبا یکم پایین تر از گردنشه و بالاش یک خورده بازه و دامنش هم تا بالای رون پاشه و سارافونش آستین نداره و کفشش هم چکمه ی سیاهه😁 ببخشید عکسش رو جایی پیدا نکردم 😁 ) از خونه آمدم بیرون ، داشتم در رو قفل میکردم که وقتی خواستم با رانپو برم پام یکم سر خورد و نا خدا گاه محکم دستاشو گرفتم . وقتی به صورتش نگاه کردم دیدم
از زبان رانپو
وقتی دستامو گرفت چشمام گرد شد و سرخ شدم ، وقتی دیدم بهم زل زده سرخ تر هم شدم ( بابا تو عاشقشی اونم عاشقته این عدا اوسول ها چیه ؟ بابا بهش بگو دوستش داری مارَم خلاص کن دیگه 😡 ) یه دفعه اونم سرخ شد و سریع دستاش رو کشید . هیناتا : وای ببخشید رانپو حواسم نبود 😳😖😓😞😮💨🫢🫢 منم با صورت سرخ بهش گفتم : ع عب نداره 🙄
از زبان راوی
رانپو کنار هیناتا واستاد و درحالی که صورتش به اون طرف بود و لپاش گل انداخته بود ، دستش رو دراز کرد و گفت : و ولی اگه دوست داری اشکال نداره دستم ر رو بگیری هیناتا دوباره سرخ شد و آروم دستش رو گذاشت تو دست رانپو . هیناتا : گومن 😖 رانپو با سرخی : عب نداره . دست در دست هم به سمت طبقه ی بالا که آژانس بود رفتن . هیناتا و رانپو با سرخی تمام : ما ما اومدیم 😳😖 همه بهشون خیره شده بودن . یوسانو : شما دو تا چتون شده ؟ چرا مثل لبو شدین ؟ 😒😐😑 رانپو و هیناتا سریع دست هم رو ول کردن. رانپو : هیچی چیزی نیست 😳 هیناتا دوید طرف فوکوزاوا و گفت : رئیییییس * نفس نفس زدن * ب ... بخش ... ید ... که دی ... ر ... کر ... دم فوکوزاوا : نه مشکلی نیست الان که همه هستین میتونیم بریم .
از زبان فوکوزاوا
از پله ها اومدیم پایین وقتی از آژانس رفتیم بیرون دیدم یه ماشین لوکس سیاه در آژانس پارک کرده ، آره همون مثلا تکسیه هست که گرفته بودم ( بچه ها نمیدونم اعضای آژانس دقیقا چند نفرن ولی فکر کنین یه ماشین لوکس سیاهه که چند تا جا داره و هر ردیف ۳ نفر جا میشن یه جورایی مثل وانت 😁 )
از زبان راوی
توی راه هیناتا یه گوشه تو یه ردیف نشسته بود و رانپو هم پیشش نشسته بود و کنارش هم دازای . هیناتا و رانپو همش باهم حرف میزدن و دازای هم حسودیش میشد ، نائومی داشت مخ تانیزاکی رو میخورد و آتسوشی و کیوکا هم داشتن برا هم خاطره میگفتن و گمون کنم ساکت ترینشون ، اون که جیکش در نمی اومد فوکوزاوا ی خودمون بود 😐 به هر حال بالاخره رسیدن سینما و ماشینه نگه داشت ....
اون رانپو بود ! ولی چرا اومده دنبالم ؟ یعنی انقدر دیر کردم ؟ رانپو : اووو هیناتا ! چه خوشگل شدی با این لباس سردت نمیشه ؟ 😊 من : را رانپو کون ؟ تو تو اینجا چیکار میکنی ؟ 😳 رانپو : هیچی رئیس گفت بیام دنبالت آخه یکم دیر کردی ( بچه ها توجه داشته باشین رانپو هم رو هیناتا جان کراشه 😎 راستی لباس هیناتا یه سارافون سیاهه که یقه اش تا تقریبا یکم پایین تر از گردنشه و بالاش یک خورده بازه و دامنش هم تا بالای رون پاشه و سارافونش آستین نداره و کفشش هم چکمه ی سیاهه😁 ببخشید عکسش رو جایی پیدا نکردم 😁 ) از خونه آمدم بیرون ، داشتم در رو قفل میکردم که وقتی خواستم با رانپو برم پام یکم سر خورد و نا خدا گاه محکم دستاشو گرفتم . وقتی به صورتش نگاه کردم دیدم
از زبان رانپو
وقتی دستامو گرفت چشمام گرد شد و سرخ شدم ، وقتی دیدم بهم زل زده سرخ تر هم شدم ( بابا تو عاشقشی اونم عاشقته این عدا اوسول ها چیه ؟ بابا بهش بگو دوستش داری مارَم خلاص کن دیگه 😡 ) یه دفعه اونم سرخ شد و سریع دستاش رو کشید . هیناتا : وای ببخشید رانپو حواسم نبود 😳😖😓😞😮💨🫢🫢 منم با صورت سرخ بهش گفتم : ع عب نداره 🙄
از زبان راوی
رانپو کنار هیناتا واستاد و درحالی که صورتش به اون طرف بود و لپاش گل انداخته بود ، دستش رو دراز کرد و گفت : و ولی اگه دوست داری اشکال نداره دستم ر رو بگیری هیناتا دوباره سرخ شد و آروم دستش رو گذاشت تو دست رانپو . هیناتا : گومن 😖 رانپو با سرخی : عب نداره . دست در دست هم به سمت طبقه ی بالا که آژانس بود رفتن . هیناتا و رانپو با سرخی تمام : ما ما اومدیم 😳😖 همه بهشون خیره شده بودن . یوسانو : شما دو تا چتون شده ؟ چرا مثل لبو شدین ؟ 😒😐😑 رانپو و هیناتا سریع دست هم رو ول کردن. رانپو : هیچی چیزی نیست 😳 هیناتا دوید طرف فوکوزاوا و گفت : رئیییییس * نفس نفس زدن * ب ... بخش ... ید ... که دی ... ر ... کر ... دم فوکوزاوا : نه مشکلی نیست الان که همه هستین میتونیم بریم .
از زبان فوکوزاوا
از پله ها اومدیم پایین وقتی از آژانس رفتیم بیرون دیدم یه ماشین لوکس سیاه در آژانس پارک کرده ، آره همون مثلا تکسیه هست که گرفته بودم ( بچه ها نمیدونم اعضای آژانس دقیقا چند نفرن ولی فکر کنین یه ماشین لوکس سیاهه که چند تا جا داره و هر ردیف ۳ نفر جا میشن یه جورایی مثل وانت 😁 )
از زبان راوی
توی راه هیناتا یه گوشه تو یه ردیف نشسته بود و رانپو هم پیشش نشسته بود و کنارش هم دازای . هیناتا و رانپو همش باهم حرف میزدن و دازای هم حسودیش میشد ، نائومی داشت مخ تانیزاکی رو میخورد و آتسوشی و کیوکا هم داشتن برا هم خاطره میگفتن و گمون کنم ساکت ترینشون ، اون که جیکش در نمی اومد فوکوزاوا ی خودمون بود 😐 به هر حال بالاخره رسیدن سینما و ماشینه نگه داشت ....
۳.۹k
۳۰ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.