part◇³⁶
چشمان خمار تو
۳سال بعد.....
راوی: با مامانش و عمو تهیونگ سوار ماشین شدن و حرکت کردن به سمت *آرامگاه مردگان* بعد از چند دقیقه رسیدن به اونجا و پیاده شدن.
بورام: میشه تنهایی با بابام صحبت کنم
تهیونگ: اوهوم ، حتما
بورام: سلام بابایی ، خوبی ، دلم برات تنگ شده ، امروز تولد ۶ سالگیمه دوس داشتم که تو ام پیشم باشی ، چنتا خبر خوب برات دارم. فک کنم خوش حال بشی. عمو کوک و خاله سارا یه نی نی دارن ، عمو جین دستش کاملا خوب شده دیگه درد نمیکنه
راوی: بورام دماغشو بالا کشید و ادامه داد
راستی منم سال دیگه میرم مدرسه ، عمو تهیونگ و مامانی ام باهم ازدواج کردن ، من خیلی خوشحالم چون چند ماه دیگه یه داداش کوچولو میاد پیشمون
راوی: تهیونگ بعد از یه سال از مرگ یونگی از ا/ت درخواست ازدواج کرد و ا/ت درخواستشو قبول کرد.
بورام: بابایی عمو تهیونگ همه چیزو برای من تعریف کرد ، اون بهم گفت بابات یه قهرمانه ، اون بخاطر محافظت از تو و مامانت رفت پیش خدا. مامانی بخاطر تو اسم داداشمو میخواد بزار یونگی.
راوی: تهیونگ از دور داد زد:
تهیونگ: بورام دیر میشه ها
بورام: الان میام
بورام: بابایی عمو تهیونگ صدام میزنه میگه که باید برم . خیلی دوست دارم خدافظ
راوی: بورام روی سنگ قبر و بوسید و پاشد و رفت پیش تهیونگ و ا/ت
بورام: خب بریم
تهیونگ: بریم
راوی: تهیونگ و ا/ت و بورام سوار ماشین شدن و به سمت خونه رفتن تا برای تولد امشب آماده بشن.
اون شب ، شب خاصی برای بورام بود یه حسی داشت که تاحالا هیچوقت تجربش نکرده بود. اون حس میکرد که باباشَم توی جشن تولدش هست و این باعث خوشحالی اون میشد
شب شد و همه مهمونا رفته بودن ، دیگه موقع خواب بود بورام توی اتاقش بود و رفت سمت پنجره و به آسمون خیره شده بود و گفت:
بورام: بابایی مرسی که پیشم بودی ، دوست دارم شب بخیر
راوی: و بعد رفت و خوابید
چند ماه بعد بچه ا/ت و تهیونگ بدنیا اومد و اونا اسمشو بخاطر یاد یونگی ، یونگی گذاشتن.
کوک و سارا ام صاحب یه دختر شدن.
جین برای کار موقت رفت به انگلیس و اونجا ساکن شد. و البته اونجا با یه دختر انگلیسی آشنا شد.
جیهوپ و نامجون و جیمینم از سینگلی در اومدن 😁
تهیونگ و ا/تم تا آخر به خوبی و خوشی زندگی کردن.
•پایان•
▪︎چشمان خمار تو▪︎
۳سال بعد.....
راوی: با مامانش و عمو تهیونگ سوار ماشین شدن و حرکت کردن به سمت *آرامگاه مردگان* بعد از چند دقیقه رسیدن به اونجا و پیاده شدن.
بورام: میشه تنهایی با بابام صحبت کنم
تهیونگ: اوهوم ، حتما
بورام: سلام بابایی ، خوبی ، دلم برات تنگ شده ، امروز تولد ۶ سالگیمه دوس داشتم که تو ام پیشم باشی ، چنتا خبر خوب برات دارم. فک کنم خوش حال بشی. عمو کوک و خاله سارا یه نی نی دارن ، عمو جین دستش کاملا خوب شده دیگه درد نمیکنه
راوی: بورام دماغشو بالا کشید و ادامه داد
راستی منم سال دیگه میرم مدرسه ، عمو تهیونگ و مامانی ام باهم ازدواج کردن ، من خیلی خوشحالم چون چند ماه دیگه یه داداش کوچولو میاد پیشمون
راوی: تهیونگ بعد از یه سال از مرگ یونگی از ا/ت درخواست ازدواج کرد و ا/ت درخواستشو قبول کرد.
بورام: بابایی عمو تهیونگ همه چیزو برای من تعریف کرد ، اون بهم گفت بابات یه قهرمانه ، اون بخاطر محافظت از تو و مامانت رفت پیش خدا. مامانی بخاطر تو اسم داداشمو میخواد بزار یونگی.
راوی: تهیونگ از دور داد زد:
تهیونگ: بورام دیر میشه ها
بورام: الان میام
بورام: بابایی عمو تهیونگ صدام میزنه میگه که باید برم . خیلی دوست دارم خدافظ
راوی: بورام روی سنگ قبر و بوسید و پاشد و رفت پیش تهیونگ و ا/ت
بورام: خب بریم
تهیونگ: بریم
راوی: تهیونگ و ا/ت و بورام سوار ماشین شدن و به سمت خونه رفتن تا برای تولد امشب آماده بشن.
اون شب ، شب خاصی برای بورام بود یه حسی داشت که تاحالا هیچوقت تجربش نکرده بود. اون حس میکرد که باباشَم توی جشن تولدش هست و این باعث خوشحالی اون میشد
شب شد و همه مهمونا رفته بودن ، دیگه موقع خواب بود بورام توی اتاقش بود و رفت سمت پنجره و به آسمون خیره شده بود و گفت:
بورام: بابایی مرسی که پیشم بودی ، دوست دارم شب بخیر
راوی: و بعد رفت و خوابید
چند ماه بعد بچه ا/ت و تهیونگ بدنیا اومد و اونا اسمشو بخاطر یاد یونگی ، یونگی گذاشتن.
کوک و سارا ام صاحب یه دختر شدن.
جین برای کار موقت رفت به انگلیس و اونجا ساکن شد. و البته اونجا با یه دختر انگلیسی آشنا شد.
جیهوپ و نامجون و جیمینم از سینگلی در اومدن 😁
تهیونگ و ا/تم تا آخر به خوبی و خوشی زندگی کردن.
•پایان•
▪︎چشمان خمار تو▪︎
۱۰۸.۷k
۱۹ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۵۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.