part8
چویا *
با خوشحالی داشتم میرفتم به سمت خونه منتظر بودم ریکت بچه ها رو ببینم وقتی بفهمن چه کار هایی برای ازادیشون کردم درحالی که اهنگی زیر لب داشتم زمزمه میکردم قدم زنان داشتم میرفتم که با به یاد افتادن دازای قدم هام اهسته شد و بعد وایسادم به زمین نگا کردم و با خودم گفتم امم خوب فکر کنم دلم برای اون پسره عشق خودکشی تنگ بشه بعد یهو به خودم اومدم و با دوتا دستم محکم کوبیدم رو صورتم که احساس کردم قرمز شد
+اههه چویاا چت شده پسره احمق ادم مگه دلش برای دشمنش هم تنگ میشه
سری تکون دادم و این بار سریع تر شروع به حرکت کردم وقتی رسیدم بچه هار دیدم که منتظرم بودن با خوشحالی دست تکون دادم گفتم
+هعیی بچه هاا چطورین من برگشتم
وقتی نگاهشون برگشت به سمتم قلبم هورییی ریخت توی نگاهشون چیزی به اسم شادی نبود تنها چیزی که میشد دید ... نفرت بود
با تعجب نگاشون کردم
+ هیی بچه ها چی شد؟
&چی شده اهه چویا تو چت شده رفتی با مافیای بندر دست به یکی کردی
+هی هی وایسا تو از ماجرا خبر نداری بزار توضی....
/چه توضیحی چویا چه توضیحی تو با مافیای بندر کار کردی مفهمی
+بچه ها یه لحظه گوش بدین من
& نیازی به گوش دادن نیست همه چی مشخصه تو دیگه از ما نیستی
+ صبر کن چیی اما من برای نجات شما این کارو کردم
&کسی که یه بار خیانت کردی دوباره میتونه خیانت کنه
پوخنده ناباورانه ای زدم و نگاهشون کردم چشم هامو بستم و سرم و تکون دادم
یهو درد خیلی بدی حس کردم چشمام و با شتاب باز کردم
اونا .. اونا بهم چاقو زدن ...
اروم اروم به عقب قدم برداشتم
& چاقو سم داشت کمکم از پات درمیاره
بعد هلم داد و افتادم پایین
چشمام. و از درد بسته بودم و وقتی که چشمام رو باز کردم کسی رو جلوم دیدم که اصلا فکر نمیکردم لحظات اخر زندگیم ببینمش ...
پارت بعد بزودی
با خوشحالی داشتم میرفتم به سمت خونه منتظر بودم ریکت بچه ها رو ببینم وقتی بفهمن چه کار هایی برای ازادیشون کردم درحالی که اهنگی زیر لب داشتم زمزمه میکردم قدم زنان داشتم میرفتم که با به یاد افتادن دازای قدم هام اهسته شد و بعد وایسادم به زمین نگا کردم و با خودم گفتم امم خوب فکر کنم دلم برای اون پسره عشق خودکشی تنگ بشه بعد یهو به خودم اومدم و با دوتا دستم محکم کوبیدم رو صورتم که احساس کردم قرمز شد
+اههه چویاا چت شده پسره احمق ادم مگه دلش برای دشمنش هم تنگ میشه
سری تکون دادم و این بار سریع تر شروع به حرکت کردم وقتی رسیدم بچه هار دیدم که منتظرم بودن با خوشحالی دست تکون دادم گفتم
+هعیی بچه هاا چطورین من برگشتم
وقتی نگاهشون برگشت به سمتم قلبم هورییی ریخت توی نگاهشون چیزی به اسم شادی نبود تنها چیزی که میشد دید ... نفرت بود
با تعجب نگاشون کردم
+ هیی بچه ها چی شد؟
&چی شده اهه چویا تو چت شده رفتی با مافیای بندر دست به یکی کردی
+هی هی وایسا تو از ماجرا خبر نداری بزار توضی....
/چه توضیحی چویا چه توضیحی تو با مافیای بندر کار کردی مفهمی
+بچه ها یه لحظه گوش بدین من
& نیازی به گوش دادن نیست همه چی مشخصه تو دیگه از ما نیستی
+ صبر کن چیی اما من برای نجات شما این کارو کردم
&کسی که یه بار خیانت کردی دوباره میتونه خیانت کنه
پوخنده ناباورانه ای زدم و نگاهشون کردم چشم هامو بستم و سرم و تکون دادم
یهو درد خیلی بدی حس کردم چشمام و با شتاب باز کردم
اونا .. اونا بهم چاقو زدن ...
اروم اروم به عقب قدم برداشتم
& چاقو سم داشت کمکم از پات درمیاره
بعد هلم داد و افتادم پایین
چشمام. و از درد بسته بودم و وقتی که چشمام رو باز کردم کسی رو جلوم دیدم که اصلا فکر نمیکردم لحظات اخر زندگیم ببینمش ...
پارت بعد بزودی
۳.۶k
۲۳ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.