پروژه شکست خورده پارت 14 : دوست های جدید
پروژه شکست خورده پارت 14 : دوست های جدید
زمان : بعد از حادثه گان ، سال 2024
شدو ❤️🖤:
سونیک _ پس شما یه همچین داستانی داشتین . و یه سوال ، طی این چیزایی که گفتی منظورت از طرف تاریک النا همون نسخه اهریمنیش بود که وقتی با هم دشمن بودیم خودشو نشون داد درسته ؟
_ اوهوم . همون میگم و گاهی وقتا آرزو میکنم ای کاش همونجا کشته بودت .
سونیک _ بی خیال شدز ، میدونم که ته قلبت دوسم داری .
_ جدی ؟
سونیک _ میدونی چیه .... بیا تو مسیر جنگلی مسابقه بدیم. ته مسیر به شهر ختم میشه . میخوام دوباره سرعتمو بهت ثابت کنم .
_ هه . خواهیم دید .
تا خونه مسابقه دادیم . همزمان با هم زنگ در رو فشار دادیم .
روژ درو باز کرد _ سلام پسرا . بالاخره برگشتین .
ناکلز _ کجا بودین ؟
_ هیچ جا ، فقط با یه خارپشت تقلبی رفته بودیم مسیر جنگلی . و راستی النا یه چیزی برات دارم .
و سبد توت فرنگی رو دادم دستش .
النا _ واو ..... ازت خیلی ممنونم .
و لبخند زد .
سونیک _ کی وقت کردی اینارو جمع کنی ؟
_ همون موقع که تو داشتی خار های خیستو خشک میکردی.
تیلز _ تو پریدی تو آب ؟
سونیک _ اون هلم داد .
و یه نگاه زیر چشمی بهم انداخت .
_ چیه ؟ فقط یخورده آب بود .
سونیک _ برای کسی که شنا بلد نیس همون یخورده هم خیلیه .
چند دقیقه بعد وقتی رفتم داخل هال ، النا رو دیدم که روی مبل نشسته بود .
دستشو گذاشته بود زیر چونش و انگار به فکر فرو رفته بود .
_ به چی فکر میکنی ؟
یدفه از جا پرید .
النا _ اوه .... هیچی . فقط داشتم فکر میکردم... ما با کریستال های آشوب و دی ان ای یه شیطان درست شدیم . ممکنه سرچشمه طرف تاریکمون دی ان ایی باشه که از اون شیطان داریم ؟
_ النا ، اون دیگه رفته . لطفا دیگه بهش فکر نکن .
النا _ باشه .
و یه نفس عمیق کشید .
النا _ دلم برای ماریا تنگ شده ....
_ منم همینطور .
النا _ به نظرت اگه الان اینجا بود چه حسی داشت ؟
_ از اینکه دوباره به محل زندگیش برگشته خوشحال بود و همینطور از اینکه من و تو تونستیم دوستای جدیدی پیدا کنیم .
النا _ منم همین فکرو میکنم .
و خندید و خودشو تو بغل من انداخت .
سونیک 💙✨:
کل مدتی که النا و شدو داشتن حرف میزدن از پشت در نگاشون میکردم .
به نظرم دوران سختی رو پشت سر گذاشته بودن ولی تعجب میکردم که با اینکه هر دوشون یه سرگذشت داشتن النا رفتار خیلی گرمتری نسبت به شدو داشت .
برگشتم که برم تو آشپزخونه پیش امی که با روژ مواجه شدم.
روژ _ فال گوش وایساده بودی .
_ ششششش .... تو غیر از جاسوسی این و اون کار دیگه ای هم بلدی ؟
روژ _ فکر نکنم .
_ مشخصه .
و از کنارش رد شدم .
رفتم پیش امی .
تو آشپزخونه نشستم روی یه صندلی کنار امی .
_ امی به نظرت شدو و النا میتونن اون حادثه رو فراموش کنن ؟
امی _ فکر نکنم . الان حدود شیش ماهه که با ما زندگی میکنن و هنوزم گاهی وقتا به خاطر اینکه نتونستن نجاتشون بدن ناراحتن .
_ واقعا ؟
امی _ البته . شدو هم به اندازه النا ناراحته ولی میدونی که .... ناراحتی شدو رو خیلی سخت تر میشه فهمید .
_ آره درست میگی .
امی _ به نظرم نهایتش اینه که دیگه کمتر بهش فکر کنن .
_ اوهوم .
ها ها ها ... فکر کردین رمانم تموم شده ؟😎
زمان : بعد از حادثه گان ، سال 2024
شدو ❤️🖤:
سونیک _ پس شما یه همچین داستانی داشتین . و یه سوال ، طی این چیزایی که گفتی منظورت از طرف تاریک النا همون نسخه اهریمنیش بود که وقتی با هم دشمن بودیم خودشو نشون داد درسته ؟
_ اوهوم . همون میگم و گاهی وقتا آرزو میکنم ای کاش همونجا کشته بودت .
سونیک _ بی خیال شدز ، میدونم که ته قلبت دوسم داری .
_ جدی ؟
سونیک _ میدونی چیه .... بیا تو مسیر جنگلی مسابقه بدیم. ته مسیر به شهر ختم میشه . میخوام دوباره سرعتمو بهت ثابت کنم .
_ هه . خواهیم دید .
تا خونه مسابقه دادیم . همزمان با هم زنگ در رو فشار دادیم .
روژ درو باز کرد _ سلام پسرا . بالاخره برگشتین .
ناکلز _ کجا بودین ؟
_ هیچ جا ، فقط با یه خارپشت تقلبی رفته بودیم مسیر جنگلی . و راستی النا یه چیزی برات دارم .
و سبد توت فرنگی رو دادم دستش .
النا _ واو ..... ازت خیلی ممنونم .
و لبخند زد .
سونیک _ کی وقت کردی اینارو جمع کنی ؟
_ همون موقع که تو داشتی خار های خیستو خشک میکردی.
تیلز _ تو پریدی تو آب ؟
سونیک _ اون هلم داد .
و یه نگاه زیر چشمی بهم انداخت .
_ چیه ؟ فقط یخورده آب بود .
سونیک _ برای کسی که شنا بلد نیس همون یخورده هم خیلیه .
چند دقیقه بعد وقتی رفتم داخل هال ، النا رو دیدم که روی مبل نشسته بود .
دستشو گذاشته بود زیر چونش و انگار به فکر فرو رفته بود .
_ به چی فکر میکنی ؟
یدفه از جا پرید .
النا _ اوه .... هیچی . فقط داشتم فکر میکردم... ما با کریستال های آشوب و دی ان ای یه شیطان درست شدیم . ممکنه سرچشمه طرف تاریکمون دی ان ایی باشه که از اون شیطان داریم ؟
_ النا ، اون دیگه رفته . لطفا دیگه بهش فکر نکن .
النا _ باشه .
و یه نفس عمیق کشید .
النا _ دلم برای ماریا تنگ شده ....
_ منم همینطور .
النا _ به نظرت اگه الان اینجا بود چه حسی داشت ؟
_ از اینکه دوباره به محل زندگیش برگشته خوشحال بود و همینطور از اینکه من و تو تونستیم دوستای جدیدی پیدا کنیم .
النا _ منم همین فکرو میکنم .
و خندید و خودشو تو بغل من انداخت .
سونیک 💙✨:
کل مدتی که النا و شدو داشتن حرف میزدن از پشت در نگاشون میکردم .
به نظرم دوران سختی رو پشت سر گذاشته بودن ولی تعجب میکردم که با اینکه هر دوشون یه سرگذشت داشتن النا رفتار خیلی گرمتری نسبت به شدو داشت .
برگشتم که برم تو آشپزخونه پیش امی که با روژ مواجه شدم.
روژ _ فال گوش وایساده بودی .
_ ششششش .... تو غیر از جاسوسی این و اون کار دیگه ای هم بلدی ؟
روژ _ فکر نکنم .
_ مشخصه .
و از کنارش رد شدم .
رفتم پیش امی .
تو آشپزخونه نشستم روی یه صندلی کنار امی .
_ امی به نظرت شدو و النا میتونن اون حادثه رو فراموش کنن ؟
امی _ فکر نکنم . الان حدود شیش ماهه که با ما زندگی میکنن و هنوزم گاهی وقتا به خاطر اینکه نتونستن نجاتشون بدن ناراحتن .
_ واقعا ؟
امی _ البته . شدو هم به اندازه النا ناراحته ولی میدونی که .... ناراحتی شدو رو خیلی سخت تر میشه فهمید .
_ آره درست میگی .
امی _ به نظرم نهایتش اینه که دیگه کمتر بهش فکر کنن .
_ اوهوم .
ها ها ها ... فکر کردین رمانم تموم شده ؟😎
۱.۴k
۱۷ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.