پارت 1
𝟏𝟐 𝑶𝒄𝒕𝒐𝒃𝒆𝒓
مثل همیشه بعد از برگشت به خونه غذا هاشو خورد، ظرفشو شست و رفت تو اتاق تا درس بخونه همیشه تا اخر شب خونه تنها بود و براش عادت شده بود تمام زندگیش براش عادی بود به جز یک چیز، کابوس هاش، هربار که میخوابید یه کابوس وحشتناک میدید و وقتی بیدار میشد جای زخم و کبودی روی بدنش ظاهر میشد، از خوابیدن متنفر بود، هیچ وقت به کابوسا عادت نکرد و هربار براش تازگی داشتن ، برای همین تمام سعیش رو میکرد تا از خوابیدن جلوگیری کنه با مصرف چندتا لیوان پر قهوه یا ریختن قطره توی چشم، شستن صورتش با اب یخ، ولی بعد از یک مدت روش ها جواب نمیداد و به ناچار میخوابید، امشب بعد از خوندن درس ها به شدت خسته بود هرچند علاقه به رفتن توی تخت و دیدن دوباره کابوس ها نداشت ولی فردا امتحان داشت و نمیخواست خراب کنه، پس رفت توی تخت کمی با خودش کلنجار رفت و توی تخت غلت زد تا بالاخره به خواب رفت
***
وسط جنگل پر از مه بیدار شد، صدای جیغ وحشتناک پرنده گوشش رو درد اورد و وقتی چشمش رو باز کرد اونا اونجا بودن،
عجیب ترین موجوداتی که تا به حال دیده بود، بلند شد و پا به فرار گذاشت، تا میتونست سرعتش رو زیاد کرد ولی وقتی به خودش اومد دقیقا بالای یه صخره بلند بالای یه رودخونه با جریان سریع گیر افتاده بود، موجودات عجیبی که یوکو بهشون هدپیگ میگفت-به دلیل ظاهر وحشتناک و سر های خوک مانند شون به این اسم میشناختشون-بهش نزدیک شدن و در اخرین لحظه وقتی که بهش حمله کردن اتفاق غیر منتظره ای افتاد، موجودی پر نور جلوی یوکو ایستاده بود،نمیدونست اون چیه، فرشته ی نجات یا هرچیز دیگه ای ولی میدونست وجود نورش اونو در امان قرار میده!!
هدپیگ ها که از نورش بشدت وحشت کرده بودن به داخل جنگل تاریک برگشتن. نور کم رنگ تر شد و حالا یه مرد رو به روی یوکو قرار گرفته بود.
سمت یوکو چرخید و حالا صورتش رو به طور کاملی میشد دید
دختر با تعجب بهش نگاه کرد و دنبال کلماتی برای حرف زدن میگشت :«ا.. تو... من... ».
پسر بلند خندید و دست دختر رو گرفت و اونو از صخره پایین اورد و شروع به حرف زدن کرد:«من مینهوام.. تو یوکویی درسته؟ بیا بریم پیش بقیه.. میدونی همیشه میدیدم که از اونا فرار میکنی ولی همیشه سمت اشتباه میری».
یوکو منگ به پسر خیره بود و دنبالش راه میرفت.. لمسش محکم بود اما ازار دهنده نبود.. دستش گرم بود و این بهش ارامش میداد، دختری که از لمس شدن فراری بود حالا برای همین گرفتن دست ساده هم توی دلش پروانه ها پرواز میکردن.
#لینو #فیکشن
مثل همیشه بعد از برگشت به خونه غذا هاشو خورد، ظرفشو شست و رفت تو اتاق تا درس بخونه همیشه تا اخر شب خونه تنها بود و براش عادت شده بود تمام زندگیش براش عادی بود به جز یک چیز، کابوس هاش، هربار که میخوابید یه کابوس وحشتناک میدید و وقتی بیدار میشد جای زخم و کبودی روی بدنش ظاهر میشد، از خوابیدن متنفر بود، هیچ وقت به کابوسا عادت نکرد و هربار براش تازگی داشتن ، برای همین تمام سعیش رو میکرد تا از خوابیدن جلوگیری کنه با مصرف چندتا لیوان پر قهوه یا ریختن قطره توی چشم، شستن صورتش با اب یخ، ولی بعد از یک مدت روش ها جواب نمیداد و به ناچار میخوابید، امشب بعد از خوندن درس ها به شدت خسته بود هرچند علاقه به رفتن توی تخت و دیدن دوباره کابوس ها نداشت ولی فردا امتحان داشت و نمیخواست خراب کنه، پس رفت توی تخت کمی با خودش کلنجار رفت و توی تخت غلت زد تا بالاخره به خواب رفت
***
وسط جنگل پر از مه بیدار شد، صدای جیغ وحشتناک پرنده گوشش رو درد اورد و وقتی چشمش رو باز کرد اونا اونجا بودن،
عجیب ترین موجوداتی که تا به حال دیده بود، بلند شد و پا به فرار گذاشت، تا میتونست سرعتش رو زیاد کرد ولی وقتی به خودش اومد دقیقا بالای یه صخره بلند بالای یه رودخونه با جریان سریع گیر افتاده بود، موجودات عجیبی که یوکو بهشون هدپیگ میگفت-به دلیل ظاهر وحشتناک و سر های خوک مانند شون به این اسم میشناختشون-بهش نزدیک شدن و در اخرین لحظه وقتی که بهش حمله کردن اتفاق غیر منتظره ای افتاد، موجودی پر نور جلوی یوکو ایستاده بود،نمیدونست اون چیه، فرشته ی نجات یا هرچیز دیگه ای ولی میدونست وجود نورش اونو در امان قرار میده!!
هدپیگ ها که از نورش بشدت وحشت کرده بودن به داخل جنگل تاریک برگشتن. نور کم رنگ تر شد و حالا یه مرد رو به روی یوکو قرار گرفته بود.
سمت یوکو چرخید و حالا صورتش رو به طور کاملی میشد دید
دختر با تعجب بهش نگاه کرد و دنبال کلماتی برای حرف زدن میگشت :«ا.. تو... من... ».
پسر بلند خندید و دست دختر رو گرفت و اونو از صخره پایین اورد و شروع به حرف زدن کرد:«من مینهوام.. تو یوکویی درسته؟ بیا بریم پیش بقیه.. میدونی همیشه میدیدم که از اونا فرار میکنی ولی همیشه سمت اشتباه میری».
یوکو منگ به پسر خیره بود و دنبالش راه میرفت.. لمسش محکم بود اما ازار دهنده نبود.. دستش گرم بود و این بهش ارامش میداد، دختری که از لمس شدن فراری بود حالا برای همین گرفتن دست ساده هم توی دلش پروانه ها پرواز میکردن.
#لینو #فیکشن
۳.۶k
۲۰ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.