رد پای آفتاب
𝐏𝟏𝟐
#فیک
کلمه جنگ تنها چیزیه که نظرمو جلب میکنه
نمیتونم ب صدای پرنس توجه کنم... اصن مگه مهمه؟ جار چی زر زرشو شروع میکنه:سرزمین دور دست نارواگر دوری شاه از قصر رو غنیمت شمرده و به سرزمین عزیزتر از جانمون حمله کرده
میدونم. میدونم قراره چی بشه. میدونم که باید دلم برای مردم این روستا بسوزه چون ما رعایا قراره بجنگیمو بمیریم(من نه)
نمیدونم چمه چون با شنیدن این خبر تنها کسی که هول نشده و نشاشیده تو شلوارش منم ولی دستام میلرزه و قلبم میخواد این صدا هارو پس بزنه انگار بخشی از وجودم با این صداهای بلند ناشی از جنگ نگرانه ولی خب من چیزی حس نمیکنم. شاید چون خوشحالم چون این آدما قراره بمیرن. ای کاش کلا آدم نبودم...
حداقل اینجوری منم پیش مامان بودم
حداقل من احساس گناه نمیکردم چون سنگدلم
حداقل اینجوری مطمئن بودم که چیام
الان هیچی نمیدونم ولی پرنس.... اون داره میدوئه
یه شمشیر میکشه بیرون
لبخند لرزونی میزنه. معلومه میخواد یجوری خودشو نشون بده انگار شجاعه. ولی جنتلمن بازیش زیاد موفق نیست
میگذره....
نه زیاد
فریاد رسی ندارم پس سعی میکنم فریاد نزدم... من تنها کسی بودم که خونسردیشو حفظ کرد و من... من... دور شدم.. یعنی... سعی کردم دور بشم... ولی نمیدونم چرا راه دور شدنم طرف مزرعه بود.
رفتم سمت خونه.
سمت آلونکم
سمت جایی که از چند ثانیه پیش دیگه وجود نداره.....
ادامه دارد...
#فیک
کلمه جنگ تنها چیزیه که نظرمو جلب میکنه
نمیتونم ب صدای پرنس توجه کنم... اصن مگه مهمه؟ جار چی زر زرشو شروع میکنه:سرزمین دور دست نارواگر دوری شاه از قصر رو غنیمت شمرده و به سرزمین عزیزتر از جانمون حمله کرده
میدونم. میدونم قراره چی بشه. میدونم که باید دلم برای مردم این روستا بسوزه چون ما رعایا قراره بجنگیمو بمیریم(من نه)
نمیدونم چمه چون با شنیدن این خبر تنها کسی که هول نشده و نشاشیده تو شلوارش منم ولی دستام میلرزه و قلبم میخواد این صدا هارو پس بزنه انگار بخشی از وجودم با این صداهای بلند ناشی از جنگ نگرانه ولی خب من چیزی حس نمیکنم. شاید چون خوشحالم چون این آدما قراره بمیرن. ای کاش کلا آدم نبودم...
حداقل اینجوری منم پیش مامان بودم
حداقل من احساس گناه نمیکردم چون سنگدلم
حداقل اینجوری مطمئن بودم که چیام
الان هیچی نمیدونم ولی پرنس.... اون داره میدوئه
یه شمشیر میکشه بیرون
لبخند لرزونی میزنه. معلومه میخواد یجوری خودشو نشون بده انگار شجاعه. ولی جنتلمن بازیش زیاد موفق نیست
میگذره....
نه زیاد
فریاد رسی ندارم پس سعی میکنم فریاد نزدم... من تنها کسی بودم که خونسردیشو حفظ کرد و من... من... دور شدم.. یعنی... سعی کردم دور بشم... ولی نمیدونم چرا راه دور شدنم طرف مزرعه بود.
رفتم سمت خونه.
سمت آلونکم
سمت جایی که از چند ثانیه پیش دیگه وجود نداره.....
ادامه دارد...
۱.۲k
۰۶ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.