فیک کوک ( پشیمونم) پارت آخر
از زبان ا/ت
گفتم : من هنوز آمادگیش رو ندارم...میدونم به عنوان همسرت..ولی خب دیگه فعلا نمیتونم
لبخند زد و گفت : هرچی ملکم دستور بدن
بلند شدم گفتم : عا ما که هنوز شام نخوردیم که...
گفت : اوهوم منم گشنمه ، دستم رو گرفت و باهم رفتیم پایین نشستیم شام رو خوردیم بعده شام سفره رو جمع کردم ظرفا رو هم شستیم با همکاری هم
بعده تموم شدن کارمون گفتم : جونگ کوک بریم حیاط
گفت : خیلی سرده ممکنه سرما بخوری
گفتم : بیا بریم بابا بیخیال سرما
از دستش کشیدم و بردمش حیاط روی تاب نشستیم هوا سرد بود
گفتم : راستی با یونا چیکار کردی
گفت : همه چیز رو بهش گفتم اونم درسته به راحتی قبول نمیکرد اما به احساساتم احترام گذاشت و رفت
گفتم : آخی الان حتماً خیلی ناراحته
خیلی دلم برای یونا سوخت
جونگ کوک گفت : تو چرا اینقدر مهربونی جوجوی من
زدم تو شکمش و گفتم : هی من جوجو نیستم تویی
( ۳ سال بعد )
از زبان ا/ت
خیلی چیزا تغییر کرد خیلی اتفاقا افتاد برامون فینا با تهیونگ ازدواج کردن..پدر یونا بخاطر دخترش و کلی دردسر برامون درست کرد..من تقریباً یک ماه توی بیمارستان بستری بودم...اما با همه اینا زندگیمون قشنگ تر از قبل شده بود...نشسته بودم قهوم رو میخوردم و به این چیزا فکر میکردم که صدای نیلا کوچولوم رو شنیدم که میگفت ماما ماما
بدو بدو اومد پیشم گفتم : وایی ببینم چرا میدوی
بغلش کردم که دیدم جونگ کوک نفس زنان اومد تو گفت : اوفف بچه...احسنت که به مادرت رفتی
نیلا هم خندید و گفت آله..مامانی
جونگ کوک اومد کنارم و گفت : خانم خوشگلم در چه حاله
گفتم : خوبم
میخواست ببوستم که نیلا اومد وسط نزاشت
گفت : ماما منو بوس کن
خندیدم جونگ کوک گفت : وای توروخدا از موقعی که بدنیا اومدی نتونستم مامانت رو بیشتر از یه بار بوس کنم
( نیلا دخترشون هست )
و این بود پایان خوش زندگی
( آخی بالاخره تموم شد امیدوارم خوشتون اومده باشه 💟
گفتم : من هنوز آمادگیش رو ندارم...میدونم به عنوان همسرت..ولی خب دیگه فعلا نمیتونم
لبخند زد و گفت : هرچی ملکم دستور بدن
بلند شدم گفتم : عا ما که هنوز شام نخوردیم که...
گفت : اوهوم منم گشنمه ، دستم رو گرفت و باهم رفتیم پایین نشستیم شام رو خوردیم بعده شام سفره رو جمع کردم ظرفا رو هم شستیم با همکاری هم
بعده تموم شدن کارمون گفتم : جونگ کوک بریم حیاط
گفت : خیلی سرده ممکنه سرما بخوری
گفتم : بیا بریم بابا بیخیال سرما
از دستش کشیدم و بردمش حیاط روی تاب نشستیم هوا سرد بود
گفتم : راستی با یونا چیکار کردی
گفت : همه چیز رو بهش گفتم اونم درسته به راحتی قبول نمیکرد اما به احساساتم احترام گذاشت و رفت
گفتم : آخی الان حتماً خیلی ناراحته
خیلی دلم برای یونا سوخت
جونگ کوک گفت : تو چرا اینقدر مهربونی جوجوی من
زدم تو شکمش و گفتم : هی من جوجو نیستم تویی
( ۳ سال بعد )
از زبان ا/ت
خیلی چیزا تغییر کرد خیلی اتفاقا افتاد برامون فینا با تهیونگ ازدواج کردن..پدر یونا بخاطر دخترش و کلی دردسر برامون درست کرد..من تقریباً یک ماه توی بیمارستان بستری بودم...اما با همه اینا زندگیمون قشنگ تر از قبل شده بود...نشسته بودم قهوم رو میخوردم و به این چیزا فکر میکردم که صدای نیلا کوچولوم رو شنیدم که میگفت ماما ماما
بدو بدو اومد پیشم گفتم : وایی ببینم چرا میدوی
بغلش کردم که دیدم جونگ کوک نفس زنان اومد تو گفت : اوفف بچه...احسنت که به مادرت رفتی
نیلا هم خندید و گفت آله..مامانی
جونگ کوک اومد کنارم و گفت : خانم خوشگلم در چه حاله
گفتم : خوبم
میخواست ببوستم که نیلا اومد وسط نزاشت
گفت : ماما منو بوس کن
خندیدم جونگ کوک گفت : وای توروخدا از موقعی که بدنیا اومدی نتونستم مامانت رو بیشتر از یه بار بوس کنم
( نیلا دخترشون هست )
و این بود پایان خوش زندگی
( آخی بالاخره تموم شد امیدوارم خوشتون اومده باشه 💟
۱۷۲.۰k
۲۱ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۷۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.