'شوالیه'
'شوالیه'
"part 5"
___________________________
_محاله
اینو گفت و قطع کرد.خب به درک.مهم اینه راضیش کردم.انقدر
براش مهم هستم که هر تقاضایی داشته باشم نه نمیاره.بعدا به
خاطر اینکه منو تو رد تماس گذاشته به حسابش میرسم.گوشیو به
ماری پس دادم و یه چشمک براش زدم و رفتم تو اتاقم.خب
گوشی و ماشین که نیس فقط یه
گزینه میمونه.خاب.
رو تخت دراز کشیدم و خودمو به آغوش گرم خاب سپردم.
******************
_ارباب جوان لطفا بیدار شین.
من:چیه ماری؟
_وقت رفتنه.
_کجا؟
_مراسم مادربزرگتون.
باشنیدن اسمش مو به تنم سیخ شد.اوه چه مراسمی.موسیقی های
خاب آور با اون رقصای مضحک.کلمو خاروندم و رو تخت
نشستم.تو دستای ماری لباس هانبوک بود.خدای من این لباسای
بلند و سنتی مگه از مد نیوفتاده؟پس چرا هنوز از اینا میسازن.
من:من از هانبوک متنفرررررررررررررررررررم
ماری:لطفا لباستونو بپوشین پدرتون عصبانی هستن
_اون کی عصبانی نیس.زویی اومده؟
_بله.پایین هستن
_خوبه.میتونی بری.همین االن آماده میشم
ماری رفت بیرون.ساعت 6عصر بود.اوه چقد خابیدم.دسته زویی رو
از پشت بستم.به اندازه کافی وقت داشتم برای مهمونی.
لباس چندش هانبوک هم پوشیدم.بااینکه چندان ازش خوشم نمیاد
ولی بهم میاد.موهامو به خوبی مدل دادم با تافت ثابتش
کردم.حداقل برای مومعطل نشم.فقط باید لباس میگرفتم.تو آیینه
به لباسم چشم قره رفتم و ازاتاق زدم بیرون.پدرم باهمون اخم
همیشگی و کت وشلوار مشکی پایین منتظرم بود.زویی هم رو کاناپه دراز کشیده بود و چیپس کوفت میکرد.که بابام زد به پاش:نره
غول درست بشین کوفت کن
زویی:اه بابا باز گیرت افتاد رو من
یه اهمی گفتم و اعالم حضور کردم.
پدر:داشتی عروس آماده میکردی.
_خو آماده شدن زمان میبره.انتظار ندارین با شورت برم بیرون
_بیا اینجا بینم
موندم دیگه چه گیری میخاد بده.رفتم نزدیکش.
پدر:این چه مدل موییه؟مگه داری میری ولگردی؟
من:پدر اینا مد شده.تازه من زیاد روش کار نکردم
_برو صافش کن این سیخاتو.قیافتو که میبینم یاده اون کارگر برق
گرفته میوفتم.
_بابا تافتش زدم موهام بدحالت میشد
_به جهنم که بدحالت شد.من خوش ندارم پسرام مثله ارازلالی
خیابونی بگردن.
_______________________
لایک,کامنت,فالو فراموش نشه💜
"part 5"
___________________________
_محاله
اینو گفت و قطع کرد.خب به درک.مهم اینه راضیش کردم.انقدر
براش مهم هستم که هر تقاضایی داشته باشم نه نمیاره.بعدا به
خاطر اینکه منو تو رد تماس گذاشته به حسابش میرسم.گوشیو به
ماری پس دادم و یه چشمک براش زدم و رفتم تو اتاقم.خب
گوشی و ماشین که نیس فقط یه
گزینه میمونه.خاب.
رو تخت دراز کشیدم و خودمو به آغوش گرم خاب سپردم.
******************
_ارباب جوان لطفا بیدار شین.
من:چیه ماری؟
_وقت رفتنه.
_کجا؟
_مراسم مادربزرگتون.
باشنیدن اسمش مو به تنم سیخ شد.اوه چه مراسمی.موسیقی های
خاب آور با اون رقصای مضحک.کلمو خاروندم و رو تخت
نشستم.تو دستای ماری لباس هانبوک بود.خدای من این لباسای
بلند و سنتی مگه از مد نیوفتاده؟پس چرا هنوز از اینا میسازن.
من:من از هانبوک متنفرررررررررررررررررررم
ماری:لطفا لباستونو بپوشین پدرتون عصبانی هستن
_اون کی عصبانی نیس.زویی اومده؟
_بله.پایین هستن
_خوبه.میتونی بری.همین االن آماده میشم
ماری رفت بیرون.ساعت 6عصر بود.اوه چقد خابیدم.دسته زویی رو
از پشت بستم.به اندازه کافی وقت داشتم برای مهمونی.
لباس چندش هانبوک هم پوشیدم.بااینکه چندان ازش خوشم نمیاد
ولی بهم میاد.موهامو به خوبی مدل دادم با تافت ثابتش
کردم.حداقل برای مومعطل نشم.فقط باید لباس میگرفتم.تو آیینه
به لباسم چشم قره رفتم و ازاتاق زدم بیرون.پدرم باهمون اخم
همیشگی و کت وشلوار مشکی پایین منتظرم بود.زویی هم رو کاناپه دراز کشیده بود و چیپس کوفت میکرد.که بابام زد به پاش:نره
غول درست بشین کوفت کن
زویی:اه بابا باز گیرت افتاد رو من
یه اهمی گفتم و اعالم حضور کردم.
پدر:داشتی عروس آماده میکردی.
_خو آماده شدن زمان میبره.انتظار ندارین با شورت برم بیرون
_بیا اینجا بینم
موندم دیگه چه گیری میخاد بده.رفتم نزدیکش.
پدر:این چه مدل موییه؟مگه داری میری ولگردی؟
من:پدر اینا مد شده.تازه من زیاد روش کار نکردم
_برو صافش کن این سیخاتو.قیافتو که میبینم یاده اون کارگر برق
گرفته میوفتم.
_بابا تافتش زدم موهام بدحالت میشد
_به جهنم که بدحالت شد.من خوش ندارم پسرام مثله ارازلالی
خیابونی بگردن.
_______________________
لایک,کامنت,فالو فراموش نشه💜
۱.۸k
۲۰ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.