قلب سیاه پارت دهم
قسمت دهم
«دیروز موقع گذاشتن پارتا بجای نوشتن اسم قلب سیاه نوشتم دفتر خاطرات هیچکدومتون متوجه نشدین زود جعمش کردم خداروشکر»
خب بیب قبل خوندن لایک کن
با خودش فکر کرد، امکان نداره، جونگکوک چطور هنوز اونو یادشه
مارلین برای دوماه آینده کلی برنامه ریزی داشت، برای همین به سمت سالن بزرگ رفت و همه خدمتکارا رو فرا خواند، بعد از جمع شدن خدمتکارا مارلین دستاشو بهم کوبید
_ قراره تا دوماه دیگه پسرم از ایتالیا برگرده، قراره به محض وردوش براش یه جشن بگیرم پس از الان آمادگی داشته باشین خانوما
همه خدمه ها با گفتن چشم سالن رو ترک کردن
جویس
دوماه مثل برق و باد گذشت، بابا خودش شخصا رفته بود فرودگاه دنبال جونگکوک، برای دوباره دیدنش استرس داشتم، نگاهی به خودم توی اینه انداختم مثل همیشه زیبا و بی نقص بودم، با لباس شبی که پوشیده بودم زیبایم چند برابر شده بود، از اتاق خارج شدم و به سمت سالن بزرگ حرکت کردم، مهمون های زیادی برای خوش آمد گویی جونگکوک اومده بودن، کمی استرس داشتم
جیمین: اتفاقی افتاده
_ میشه امشب دستمو بگیری دوست ندارم تنها باشم
احساس میکردم الان با کل دنیا غریبم، جیمین با دستش، دستمو قفل کرد، قلبم داشت میومد توی دهنم، دلشوره داشتم، نمیدونستم قراره با اومدن جونگکوک چه اتفاقایی بیوفته، اما هرچی که بود، حس بدی بهش داشتم
جیمین: چیزی نیست من پیشتم
نیم نگاهی به جیمین انداختم، با لبخند بهم نگاه میکرد، چقدر دیوونه بودم که به جواب خواستگاریش جواب نه دادم، البته بابا مارو رسما جیمین رو دوماد خودش میدونست، شاید در آینده بتونم قلب خودمو بدم به جیمین، با وجود همچین پسر مهربونی کنارم تمام نگرانی و استرسم ریخت،نفس عمیقی کشیدم
_ الان که فکرشو میکنم پسر بدی نیستی.
خودمو بهش نزدیک کردم، فاصله ای بینمون نبود، شونه هامون چسبیده بود بهم
جیمین: من پسر خوبی بودم اما چشمای شما بسته بود و خوبی منو نمیدید
راست میگفت، الان که عقلم کار میکرد ، بهتر بود زودتر به بابام بگم تا مراسم عقد رو جلو بندازه، با اومدن اریکا و صدای ذوق زدش فهمیدم اومدن
اریکا: ارباب و ارباب جوان رسیدن
دست جیمین رو بیشتر فشوردم، با ورود بابا و بعدش دوتا پسر قد بلند همه سرا چرخید سمتشون، گیج شدم چهره جونگکوک رو به کل فراموش کرده بودم و کمی تشخیص دادنش برام سخت بود، کاش قبل ورودش به آلبوم قدیمی نگاهی مینداختم
جونگکوک
با لبخند وارد عمارت شد، مارلین با دیدن پسرش دستشو گذاشت روی دهنش، شاید برای غیر قابل باور بود که پسرش اینقدر زیبا و بزرگ شده، اشکای مارلین یکی پس از دیگری صورتشو خیس میکرد، جونگکوک با قدمای آروم خودشو به مادرش رسوند، مارلین چند دقیقه خیره شده بود پسرش، آروم دستشو روی بازو های پسرش میکشید
_ سلام مامان
فقط همین کلمه کافی بود تا مارلین خودشو بندازه تو بغل پسرش
مارلین: خیلی خوشحالم که تونستم قبل از مرگم دوباره ببینمت
صحنه ای احساسی مادر و پسر تونسته اشک نیمی از جمعیتی که اونجا بود رو دربیاره
جویس
با دهنی باز به جونگکوک نگاه میکردم، واقعا خودش بود، یه پسر قد بلند و جذاب، لبخندی که زده بود از اون یه پسر بی آزار ساخته بود
+ تو باید جئون جویس باشی
سرمو برگردونم، همون پسری بود که همراه جونگکوک به اینجا اومده بود
_ اره خودمم کاری داشتین؟
اومد سمتم، این حرکتش باعث شد تا اخمای جیمین توهم بره، پسره دستشو دراز کرد سمتم
+ کیم تهیونگ هستم
جای سوال بود، از کجا منو میشناخت، خیره شدم به دستش که الان جلوم دراز کرده بود، قفل دستای خودمو و جیمین رو باز کردم، تهیونگ فکر میکرد میخوام بهش دست بدم اما برعکس تصوراتش دستمو دور بازوی جیمین حلقه کردم و خودمو بیشتر به جیمین فشوردم
_ خوشبختم آقای کیم، اما نامزد من اشتیاقی نداره تا من به شما دست بدم
با همین کلمه اخمای جیمین باز شد، تهیونگ هم دستش کشید پایین
تهیونگ: عا شما نامزد دارین؟
_ بله ایشونی که کنارم ایستادن
نیم نگاهی به جیمین انداخت، بعد تکون دادن سرش از کنارمو رد شد، نفسمو فرستادم بیرون
جیمین: خوشم اومد خانومی
حس بدی به تهیونگ داشتم، نگاهشو از دور روی خودم حس میکردم، اما سرمو بلند نمیکردم
_ جیمین بریم روی صندلی ها بشینم خسته شدم از بس که ایستادم
در گوشم پچ زد
جیمین: نمیخوای بری پیش داداشت!
سرمو بلند کردم، که چشم تو چشم جونگکوک شدم، اون خیره شده بود بهم، اما زود خودشو جمع کرد و نگاهشو ازم گرفت، جوری رفتار کرد که انگار منو ندید، شایدم منو نشناخت، برگشتم سمت جیمین و با لبخند گفتم
_ وقت برای دیدنش زیاده
جونگکوک
با دیدن جویس برای چند ثانیه محو زیبایش شده بود، اما به خودش اومد، بازم همون نفرتی که توی وجودش بود سراغش اومد
«بچه ها برای امروز همین پارتو میزارم چون داریم میریم جایی و منم گوشیمو نمیبرم اگه اومدم شب ادامشو میزارم»
پایان پارت
«دیروز موقع گذاشتن پارتا بجای نوشتن اسم قلب سیاه نوشتم دفتر خاطرات هیچکدومتون متوجه نشدین زود جعمش کردم خداروشکر»
خب بیب قبل خوندن لایک کن
با خودش فکر کرد، امکان نداره، جونگکوک چطور هنوز اونو یادشه
مارلین برای دوماه آینده کلی برنامه ریزی داشت، برای همین به سمت سالن بزرگ رفت و همه خدمتکارا رو فرا خواند، بعد از جمع شدن خدمتکارا مارلین دستاشو بهم کوبید
_ قراره تا دوماه دیگه پسرم از ایتالیا برگرده، قراره به محض وردوش براش یه جشن بگیرم پس از الان آمادگی داشته باشین خانوما
همه خدمه ها با گفتن چشم سالن رو ترک کردن
جویس
دوماه مثل برق و باد گذشت، بابا خودش شخصا رفته بود فرودگاه دنبال جونگکوک، برای دوباره دیدنش استرس داشتم، نگاهی به خودم توی اینه انداختم مثل همیشه زیبا و بی نقص بودم، با لباس شبی که پوشیده بودم زیبایم چند برابر شده بود، از اتاق خارج شدم و به سمت سالن بزرگ حرکت کردم، مهمون های زیادی برای خوش آمد گویی جونگکوک اومده بودن، کمی استرس داشتم
جیمین: اتفاقی افتاده
_ میشه امشب دستمو بگیری دوست ندارم تنها باشم
احساس میکردم الان با کل دنیا غریبم، جیمین با دستش، دستمو قفل کرد، قلبم داشت میومد توی دهنم، دلشوره داشتم، نمیدونستم قراره با اومدن جونگکوک چه اتفاقایی بیوفته، اما هرچی که بود، حس بدی بهش داشتم
جیمین: چیزی نیست من پیشتم
نیم نگاهی به جیمین انداختم، با لبخند بهم نگاه میکرد، چقدر دیوونه بودم که به جواب خواستگاریش جواب نه دادم، البته بابا مارو رسما جیمین رو دوماد خودش میدونست، شاید در آینده بتونم قلب خودمو بدم به جیمین، با وجود همچین پسر مهربونی کنارم تمام نگرانی و استرسم ریخت،نفس عمیقی کشیدم
_ الان که فکرشو میکنم پسر بدی نیستی.
خودمو بهش نزدیک کردم، فاصله ای بینمون نبود، شونه هامون چسبیده بود بهم
جیمین: من پسر خوبی بودم اما چشمای شما بسته بود و خوبی منو نمیدید
راست میگفت، الان که عقلم کار میکرد ، بهتر بود زودتر به بابام بگم تا مراسم عقد رو جلو بندازه، با اومدن اریکا و صدای ذوق زدش فهمیدم اومدن
اریکا: ارباب و ارباب جوان رسیدن
دست جیمین رو بیشتر فشوردم، با ورود بابا و بعدش دوتا پسر قد بلند همه سرا چرخید سمتشون، گیج شدم چهره جونگکوک رو به کل فراموش کرده بودم و کمی تشخیص دادنش برام سخت بود، کاش قبل ورودش به آلبوم قدیمی نگاهی مینداختم
جونگکوک
با لبخند وارد عمارت شد، مارلین با دیدن پسرش دستشو گذاشت روی دهنش، شاید برای غیر قابل باور بود که پسرش اینقدر زیبا و بزرگ شده، اشکای مارلین یکی پس از دیگری صورتشو خیس میکرد، جونگکوک با قدمای آروم خودشو به مادرش رسوند، مارلین چند دقیقه خیره شده بود پسرش، آروم دستشو روی بازو های پسرش میکشید
_ سلام مامان
فقط همین کلمه کافی بود تا مارلین خودشو بندازه تو بغل پسرش
مارلین: خیلی خوشحالم که تونستم قبل از مرگم دوباره ببینمت
صحنه ای احساسی مادر و پسر تونسته اشک نیمی از جمعیتی که اونجا بود رو دربیاره
جویس
با دهنی باز به جونگکوک نگاه میکردم، واقعا خودش بود، یه پسر قد بلند و جذاب، لبخندی که زده بود از اون یه پسر بی آزار ساخته بود
+ تو باید جئون جویس باشی
سرمو برگردونم، همون پسری بود که همراه جونگکوک به اینجا اومده بود
_ اره خودمم کاری داشتین؟
اومد سمتم، این حرکتش باعث شد تا اخمای جیمین توهم بره، پسره دستشو دراز کرد سمتم
+ کیم تهیونگ هستم
جای سوال بود، از کجا منو میشناخت، خیره شدم به دستش که الان جلوم دراز کرده بود، قفل دستای خودمو و جیمین رو باز کردم، تهیونگ فکر میکرد میخوام بهش دست بدم اما برعکس تصوراتش دستمو دور بازوی جیمین حلقه کردم و خودمو بیشتر به جیمین فشوردم
_ خوشبختم آقای کیم، اما نامزد من اشتیاقی نداره تا من به شما دست بدم
با همین کلمه اخمای جیمین باز شد، تهیونگ هم دستش کشید پایین
تهیونگ: عا شما نامزد دارین؟
_ بله ایشونی که کنارم ایستادن
نیم نگاهی به جیمین انداخت، بعد تکون دادن سرش از کنارمو رد شد، نفسمو فرستادم بیرون
جیمین: خوشم اومد خانومی
حس بدی به تهیونگ داشتم، نگاهشو از دور روی خودم حس میکردم، اما سرمو بلند نمیکردم
_ جیمین بریم روی صندلی ها بشینم خسته شدم از بس که ایستادم
در گوشم پچ زد
جیمین: نمیخوای بری پیش داداشت!
سرمو بلند کردم، که چشم تو چشم جونگکوک شدم، اون خیره شده بود بهم، اما زود خودشو جمع کرد و نگاهشو ازم گرفت، جوری رفتار کرد که انگار منو ندید، شایدم منو نشناخت، برگشتم سمت جیمین و با لبخند گفتم
_ وقت برای دیدنش زیاده
جونگکوک
با دیدن جویس برای چند ثانیه محو زیبایش شده بود، اما به خودش اومد، بازم همون نفرتی که توی وجودش بود سراغش اومد
«بچه ها برای امروز همین پارتو میزارم چون داریم میریم جایی و منم گوشیمو نمیبرم اگه اومدم شب ادامشو میزارم»
پایان پارت
۳۴.۱k
۲۹ اسفند ۱۴۰۲