part ❼
༒•My love•༒
نامجون ویو: سوار ماشین شدم و حرکت کردم سمت خونه . خیلی طول نکشید که رسیدم از ماشین پیاده شدم و رفتم سمت در.
نگهبان درو برام باز کرد و رفتم داخل وقتی داخل خونه شدم دیدم که تیانا و پدرش اومدن.
نامجون: وای این اینجا چیکار میکنه.
یه نفس عمیق کشیدم و از عصبانیت دستمامو مشت کردم و رفتم پیششون
نامجون: سلام
ب.نامجون: عه پسرم اومدی
ب.تیانا: سلام ،خوبی.
نامجون: ممنون
ب.نامجون: بشین پسرم
راوی: پدر تیانا و پدر نامجون قرار بود برای شرکتشون باهم قرار داد همکاری ببندن. پدر تیانا از توی کیفش یه برگه درآورد و روی میز گذاشت.
بابای تیانا اول امضاش کرد و بعد بابای نامجون. بعد باهم دست دادن.
ب.تیانا: خوشحالم که باهم قرار داد بستیم ، آقای کیم من برای محکم شدن قرار دادمون یه پیشنهاد دارم.
ب.نامجون: چقد عالی ، میتونم پیشنهادتون رو بشنوم
ب.تیانا: البته ، اگر شما موافق باشید دختر من تیانا همرا پسر شما نامجون باهم دیگه ازدواج کنن.
نامجون: چیی (تقریبا با صدای بلند)
راوی:بابای نامجون تو گوش نامجون گفت.
ب.نامجون: هنوز که اتفاقی نیوفتاده شلوغش نکن ،وگرنه بد میبینی
ب.نامجون: لطفا ادامه بدید آقای لی.
ب.تیانا: بله داشتم میگفتم ، شما راضی هستین؟
ب.نامجون: بله فکر خوبیه.
راوی: نامجون حالت نگران به باباش نگاه میکرد.
ب.تیانا: دخترم تو راضی ای؟
تیانا: امممم ، بله
ب.تیانا: خب پس مراسم عروسی رو تا دوهفته دیگه میگیریم.
ب.نامجون: چقد عالی (کوفت چقد عالی)
راوی: مهمونا رفتن و نامجون با عصبانیت شروع کرد با باباش حرف زدن.
نامجون: این چه کاری بود کردی.
ب.نامجون:مجبور بودم.
نامجون: چی چیو مجبور بودم ، الان من چیکار کنم. شما حتی از من نظر نپرسیدید برای خودتون بریدین و دوختین
ب.نامجون: نامجون شلوغش نکن ، حالا با اون ازدواج کنی چه اتفاقی میوفته مگه.
نامجون: اگه فک کردی که من با اون ازدواج میکنم سخت در اشتباهی.
راوی: نامجون کتشو از روی مبل برداشت از خونه رفت بیرون و درو محکم بست.
•ادامه دارد•
▪︎عشق من▪︎
نامجون ویو: سوار ماشین شدم و حرکت کردم سمت خونه . خیلی طول نکشید که رسیدم از ماشین پیاده شدم و رفتم سمت در.
نگهبان درو برام باز کرد و رفتم داخل وقتی داخل خونه شدم دیدم که تیانا و پدرش اومدن.
نامجون: وای این اینجا چیکار میکنه.
یه نفس عمیق کشیدم و از عصبانیت دستمامو مشت کردم و رفتم پیششون
نامجون: سلام
ب.نامجون: عه پسرم اومدی
ب.تیانا: سلام ،خوبی.
نامجون: ممنون
ب.نامجون: بشین پسرم
راوی: پدر تیانا و پدر نامجون قرار بود برای شرکتشون باهم قرار داد همکاری ببندن. پدر تیانا از توی کیفش یه برگه درآورد و روی میز گذاشت.
بابای تیانا اول امضاش کرد و بعد بابای نامجون. بعد باهم دست دادن.
ب.تیانا: خوشحالم که باهم قرار داد بستیم ، آقای کیم من برای محکم شدن قرار دادمون یه پیشنهاد دارم.
ب.نامجون: چقد عالی ، میتونم پیشنهادتون رو بشنوم
ب.تیانا: البته ، اگر شما موافق باشید دختر من تیانا همرا پسر شما نامجون باهم دیگه ازدواج کنن.
نامجون: چیی (تقریبا با صدای بلند)
راوی:بابای نامجون تو گوش نامجون گفت.
ب.نامجون: هنوز که اتفاقی نیوفتاده شلوغش نکن ،وگرنه بد میبینی
ب.نامجون: لطفا ادامه بدید آقای لی.
ب.تیانا: بله داشتم میگفتم ، شما راضی هستین؟
ب.نامجون: بله فکر خوبیه.
راوی: نامجون حالت نگران به باباش نگاه میکرد.
ب.تیانا: دخترم تو راضی ای؟
تیانا: امممم ، بله
ب.تیانا: خب پس مراسم عروسی رو تا دوهفته دیگه میگیریم.
ب.نامجون: چقد عالی (کوفت چقد عالی)
راوی: مهمونا رفتن و نامجون با عصبانیت شروع کرد با باباش حرف زدن.
نامجون: این چه کاری بود کردی.
ب.نامجون:مجبور بودم.
نامجون: چی چیو مجبور بودم ، الان من چیکار کنم. شما حتی از من نظر نپرسیدید برای خودتون بریدین و دوختین
ب.نامجون: نامجون شلوغش نکن ، حالا با اون ازدواج کنی چه اتفاقی میوفته مگه.
نامجون: اگه فک کردی که من با اون ازدواج میکنم سخت در اشتباهی.
راوی: نامجون کتشو از روی مبل برداشت از خونه رفت بیرون و درو محکم بست.
•ادامه دارد•
▪︎عشق من▪︎
۱۷.۸k
۲۱ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.