بی رحم تر از همه/پارت ۱۸۷
از زبان جونگکوک:
شب بود... همه خواب بودن... دلم طاقت نمیاورد که بگیرم بخوابم... بیقرار بودم... دلم میخواست برم با هانا صحبت کنم... کلی هم تو ذهنم تمرین کرده بودم که بهش چی بگم... اصن برای همین یه کاری کردم امشب بیاد اینجا که باهاش حرف بزنم...از اتاقم رفتم بیرون و خودمو جمع کردم که حتما امشب بهش بگم... گرچه غرورم توی هر قدمی که برمیداشتم یه مانع ایجاد میکرد تا منصرفم کنه... ولی من روشون پا میذاشتم و میرفتم... به در اتاق هانا رسیدم... خودمو راضی کردم در بزنم... ولی پشیمون شدم... برای همین برگشتم برم اتاقم...
از زبان هانا:
تشنم شد... آب پیشم نبود... اومدم برم آشپزخونه آب بخورم وقتی درو باز کردم جونگکوک رو دیدم... داشت از اتاقم دور میشد... گفتم: جونگکوک... چیزی شده؟
برگشت و چند ثانیه مکث کرد بعد گفت: نه... چیزی نیست... میخواستم یکم حرف بزنیم ولی گفتم شاید خواب باشی برای همین منصرف شدم
هانا:نه بیدار بودم... چی میخوای بگی؟
جونگکوک: من...
هانا: یه لحظه صبر کن برم پایین آب بخورم برمیگردم
جونگکوک: اکی...
از زبان جونگکوک:
جلوی در اتاق هانا ایستاده بودم و باخودم کلنجار میرفتم که بگم یا نه... برای اینکه پشیمون نشم وقتی هانا رفت پایین منم دنبالش رفتم... هانا از آشپزخونه برگشته بود توی پذیرایی باهم روبرو شدیم... هانا گفت:
چرا اومدی اینجا؟
دستشو گرفتم و گفتم: بیا همینجا بشینیم حالا که همه خوابن... نشستم کنارش روی مبل... داخل پذیرایی... گفتم: میخوام سریع و بی مقدمه صحبت کنم... چون میترسم جا بزنم و حرفمو نگم... من آخرین بار جلوی خونت خیلی بی رحمانه باهات صحبت کردم... اون موقع اصلا مراقب نبودم که دلتو نشکنم... برعکس... میخواستم این کارو بکنم که سرکوب بشی و فراموشم کنی... چون با ملایمت حس میکردم بی فایدس
هانا: خب... من اینکارو کردم... بیخیالت شدم... الان مشکلت چیه؟
جونگکوک: مشکلم همینه که فراموشم کردی!..
هانا به صورتم خیره شد و پوزخندی زد و گفت: منو مسخره کردی؟ نمیفهمم حرفاتو
جونگکوک: نه... مسخره نکردم... دارم جدی میگم... من اون موقع حسی بهت نداشتم برای همین به راحتی تورو پس زدم... البته من همون موقعم جذب زیباییت شده بودم ولی عاشقت نبودم... از این گذشته نمیخواستم بهت آسیبی برسه... منم ممکن بود به راحتی مثل تهیونگ یا شوگا بشم... ولی شانس آوردیم که زود به خودمون اومدیم... قبل اینکه کامل غرق بشیم... برای همین حالا ازت میخوام باورم کنی که عاشقتم
هانا: میدونی چیه؟ این حرفات خیلی عصبانیم کرد و میدونی باعث شد دلم بخواد چیکار کنم؟
جونگکوک: چیکار؟
هانا: حیف که همه خوابن وگرنه با صدای بلند داد میزدم و میگفتم که تو یه آدم خودخواه و خودشیفته ای که فقط به خودت نگاه میکنی... منو بازیچه خودت فرض کردی و فک کردی چون یه روزی بهت ابراز علاقه کردم حتما افسار دلمو میدم دست تو که هرجا دلت خواست منو بکشونی... اون موقع دلمو شکستی و حالام داری منت میذاری که به فکر من بودی؟ نمیخوام به فکر من باشی...
هانا اینا رو یه نفس بهم گفت و نذاشت یه کلمه هم بینش حرف بزنم... اصن انگار منتظر بهانه بود که اینطوری خودشو سرم خالی کنه... منم با وجود اینکه حرفاش راست بود کوتاه نیومدم و بهش گفتم: منت گذاشتم؟ نه... هرگز... فقط نمیخواستم توهم درگیر وضعیت ما بشی و باعث بشم پات گیر باشه اونم زمانیکه تازه شروع به کار کردی و داشتی قوت میگرفتی... بهم ابراز علاقه کردی ولی من عاشقت نبودم و مستقیما اینو بهت گفتم... بد کردم؟ چرا شما دخترا دوس دارین دروغ بشنوین؟ خوب میشد اگه باهات بازی میکردم؟ دوس داشتی ازت سواستفاده کنم و برات ادا دربیارم تا اونموقع بگی وای چه آدم خوبیه؟ اصن تقصیر منه که دست رد به سینه اون همه خوش گذرونی زدم...
هانا از عصبانیت نزدیک بود نفسش بند بیاد دستشو بالا آورد و میخواست بهم سیلی بزنه... دستشو تو هوا گرفتم و کشیدمش جلو و بوسیدمش... همش دستاشو تکون میداد که ولش کنم ولی من اینکارو نکردم... بعد چند ثانیه که رهاش کردم گفت: این انتقام سیلی نزده ی من بود؟
جونگکوک: نه... عاشقت شدم....
اینو که گفتم هانا بدون اینکه جوابی بده پاشد و رفت تو اتاقش... فقط میدونم که وقتی جمله آخر رو بهش گفتم دیگه تو صورتش خشم ندیدم
شب بود... همه خواب بودن... دلم طاقت نمیاورد که بگیرم بخوابم... بیقرار بودم... دلم میخواست برم با هانا صحبت کنم... کلی هم تو ذهنم تمرین کرده بودم که بهش چی بگم... اصن برای همین یه کاری کردم امشب بیاد اینجا که باهاش حرف بزنم...از اتاقم رفتم بیرون و خودمو جمع کردم که حتما امشب بهش بگم... گرچه غرورم توی هر قدمی که برمیداشتم یه مانع ایجاد میکرد تا منصرفم کنه... ولی من روشون پا میذاشتم و میرفتم... به در اتاق هانا رسیدم... خودمو راضی کردم در بزنم... ولی پشیمون شدم... برای همین برگشتم برم اتاقم...
از زبان هانا:
تشنم شد... آب پیشم نبود... اومدم برم آشپزخونه آب بخورم وقتی درو باز کردم جونگکوک رو دیدم... داشت از اتاقم دور میشد... گفتم: جونگکوک... چیزی شده؟
برگشت و چند ثانیه مکث کرد بعد گفت: نه... چیزی نیست... میخواستم یکم حرف بزنیم ولی گفتم شاید خواب باشی برای همین منصرف شدم
هانا:نه بیدار بودم... چی میخوای بگی؟
جونگکوک: من...
هانا: یه لحظه صبر کن برم پایین آب بخورم برمیگردم
جونگکوک: اکی...
از زبان جونگکوک:
جلوی در اتاق هانا ایستاده بودم و باخودم کلنجار میرفتم که بگم یا نه... برای اینکه پشیمون نشم وقتی هانا رفت پایین منم دنبالش رفتم... هانا از آشپزخونه برگشته بود توی پذیرایی باهم روبرو شدیم... هانا گفت:
چرا اومدی اینجا؟
دستشو گرفتم و گفتم: بیا همینجا بشینیم حالا که همه خوابن... نشستم کنارش روی مبل... داخل پذیرایی... گفتم: میخوام سریع و بی مقدمه صحبت کنم... چون میترسم جا بزنم و حرفمو نگم... من آخرین بار جلوی خونت خیلی بی رحمانه باهات صحبت کردم... اون موقع اصلا مراقب نبودم که دلتو نشکنم... برعکس... میخواستم این کارو بکنم که سرکوب بشی و فراموشم کنی... چون با ملایمت حس میکردم بی فایدس
هانا: خب... من اینکارو کردم... بیخیالت شدم... الان مشکلت چیه؟
جونگکوک: مشکلم همینه که فراموشم کردی!..
هانا به صورتم خیره شد و پوزخندی زد و گفت: منو مسخره کردی؟ نمیفهمم حرفاتو
جونگکوک: نه... مسخره نکردم... دارم جدی میگم... من اون موقع حسی بهت نداشتم برای همین به راحتی تورو پس زدم... البته من همون موقعم جذب زیباییت شده بودم ولی عاشقت نبودم... از این گذشته نمیخواستم بهت آسیبی برسه... منم ممکن بود به راحتی مثل تهیونگ یا شوگا بشم... ولی شانس آوردیم که زود به خودمون اومدیم... قبل اینکه کامل غرق بشیم... برای همین حالا ازت میخوام باورم کنی که عاشقتم
هانا: میدونی چیه؟ این حرفات خیلی عصبانیم کرد و میدونی باعث شد دلم بخواد چیکار کنم؟
جونگکوک: چیکار؟
هانا: حیف که همه خوابن وگرنه با صدای بلند داد میزدم و میگفتم که تو یه آدم خودخواه و خودشیفته ای که فقط به خودت نگاه میکنی... منو بازیچه خودت فرض کردی و فک کردی چون یه روزی بهت ابراز علاقه کردم حتما افسار دلمو میدم دست تو که هرجا دلت خواست منو بکشونی... اون موقع دلمو شکستی و حالام داری منت میذاری که به فکر من بودی؟ نمیخوام به فکر من باشی...
هانا اینا رو یه نفس بهم گفت و نذاشت یه کلمه هم بینش حرف بزنم... اصن انگار منتظر بهانه بود که اینطوری خودشو سرم خالی کنه... منم با وجود اینکه حرفاش راست بود کوتاه نیومدم و بهش گفتم: منت گذاشتم؟ نه... هرگز... فقط نمیخواستم توهم درگیر وضعیت ما بشی و باعث بشم پات گیر باشه اونم زمانیکه تازه شروع به کار کردی و داشتی قوت میگرفتی... بهم ابراز علاقه کردی ولی من عاشقت نبودم و مستقیما اینو بهت گفتم... بد کردم؟ چرا شما دخترا دوس دارین دروغ بشنوین؟ خوب میشد اگه باهات بازی میکردم؟ دوس داشتی ازت سواستفاده کنم و برات ادا دربیارم تا اونموقع بگی وای چه آدم خوبیه؟ اصن تقصیر منه که دست رد به سینه اون همه خوش گذرونی زدم...
هانا از عصبانیت نزدیک بود نفسش بند بیاد دستشو بالا آورد و میخواست بهم سیلی بزنه... دستشو تو هوا گرفتم و کشیدمش جلو و بوسیدمش... همش دستاشو تکون میداد که ولش کنم ولی من اینکارو نکردم... بعد چند ثانیه که رهاش کردم گفت: این انتقام سیلی نزده ی من بود؟
جونگکوک: نه... عاشقت شدم....
اینو که گفتم هانا بدون اینکه جوابی بده پاشد و رفت تو اتاقش... فقط میدونم که وقتی جمله آخر رو بهش گفتم دیگه تو صورتش خشم ندیدم
۱۴.۸k
۰۶ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.