(سوکوکو درخواستی تک پارتی) شمع
https://wisgoon.com/osamu_1390_osamu
( خوب بچهها امروز تک پارتی درخواستی ها رو میزارم گذارشم هم نکنید)
از زبان راوی: چشماش رو باز کرد باز یک روزه خسته کننده ی دیگه انگاری شب قبل نمرده بود کارهای همیشگی شروع شد قدم زدن قرص و دارو برای چویا هرروز به معنای وقت تلف کردن بود و باید میمرد خسته تر از همیشه بود تا اینکه در اتاق باز شد یکی از پرستار ها با یه آقا وارد شدن پرستار گفت بفرمایید همون بیماری که گفتید
پرستار رفت مرد کنار چویا نشست
-سلام چویا منم دوستت دازای
+ چرا تا الان پیشم نیومدی
- قصه اش درازه
+ کوتاه بگو
- ماجرای طلسم فراموشی درست بود من خیلی ها رو یادم رفته بود تو راجب می یا درست میگفتی
+ پس بلاخره به حرفم رسیدی
بغض گلوی چویا رو گرفت
+ چرا اینکار رو با من کردی چرا نزاشتی برم چرا منو آوردی اینجا
- چون جات پیش خودم امن تر بود
+ چی
- اینجا همون تیمارستان پدرمه که من رییس شم من همون موقع هم راجب طلسم میدونستم برای همین هم کل این یه سال نقش بازی کردم که همه چیز رو از دستش بگیرم
+ یعنی هشدار منو میدونستی
- خودم کاری کردم بهم هشدار بدی تا فکر کنن دیونه شدی تا از دست اینا در امان باشی حالا دیگه خطری تهدید نمیکنه مارو
+ یه سوال
- چی
+دروغ گفتی دوستم نداری
دازای بوسه ای به چویا زد
- آره چون فقط تو عبادتگاه منی
پایان ❤️
( خوب بچهها امروز تک پارتی درخواستی ها رو میزارم گذارشم هم نکنید)
از زبان راوی: چشماش رو باز کرد باز یک روزه خسته کننده ی دیگه انگاری شب قبل نمرده بود کارهای همیشگی شروع شد قدم زدن قرص و دارو برای چویا هرروز به معنای وقت تلف کردن بود و باید میمرد خسته تر از همیشه بود تا اینکه در اتاق باز شد یکی از پرستار ها با یه آقا وارد شدن پرستار گفت بفرمایید همون بیماری که گفتید
پرستار رفت مرد کنار چویا نشست
-سلام چویا منم دوستت دازای
+ چرا تا الان پیشم نیومدی
- قصه اش درازه
+ کوتاه بگو
- ماجرای طلسم فراموشی درست بود من خیلی ها رو یادم رفته بود تو راجب می یا درست میگفتی
+ پس بلاخره به حرفم رسیدی
بغض گلوی چویا رو گرفت
+ چرا اینکار رو با من کردی چرا نزاشتی برم چرا منو آوردی اینجا
- چون جات پیش خودم امن تر بود
+ چی
- اینجا همون تیمارستان پدرمه که من رییس شم من همون موقع هم راجب طلسم میدونستم برای همین هم کل این یه سال نقش بازی کردم که همه چیز رو از دستش بگیرم
+ یعنی هشدار منو میدونستی
- خودم کاری کردم بهم هشدار بدی تا فکر کنن دیونه شدی تا از دست اینا در امان باشی حالا دیگه خطری تهدید نمیکنه مارو
+ یه سوال
- چی
+دروغ گفتی دوستم نداری
دازای بوسه ای به چویا زد
- آره چون فقط تو عبادتگاه منی
پایان ❤️
۴.۳k
۱۸ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.