کسی که خانوادم شد p 66
( ات ویو )
$ مادرت هم درست مثل خودت بود.....زیبا....ظریف.....با وقار......اما ی ایراد داشت......اونم مثل تو بود.....اونم مثل تو برای قدرت هر کاری می کرد و برای همین هم با برادر من ازدواج کرد.....
به گوشام شک کردم......به حرف هایی که از دهنش بیرون اومد شک کردم.....اون الان داشت به مادر من توهین میکرد؟.....مادری که ازش فقط خاطراتش برام موندن.....من یادمه پدر و مادرم تو خاطراتم همیشه با عشق بهم نگاه میکردن......همیشه بهم عشق میورزیدن......مادرم اگه به فکر قدرت بود هیچ وقت برای نجات جون من خودش رو فدا نمیکرد......هیچ وقت......
+ لطفا مراقب حرف زدنتون باشید....
$اونم مثل تو همین طوری با اخم بهم نگاه میکرد و همین و بهم میگفت.....وقتی ازش خواستم که با من باشه اون منو رد کرد......چون برادرم قدرت بیشتری داشت......چون اون فرزند ارشد بود و بعد از پدر اون پادشاه می شد......برای همین منو رد کرد.....اون طمع کار بود.....دست خودش هم نبود.....اون ی انسان فانی بود که توی عمرش انقدر پول و ثروت ندیده بود.....بایدم حرص باشه.....
+ بس کنید!.....( عصبی و با اخم)
$ نظرت چیه با من ازدواج کنی ؟
چشمام گرد تر از این نمی شد.....اون الان.....اون الان چی گفت.......سر جام خشک شده بودم.....
$ من از پسرم قدرتمند ترم و قدرت بیشتری از طرف من نصیبت میشه.....اگه با من ازدواج کنی میشی ملکه ی این سرزمین......نظرت چیه؟......
اون مرد واقعا پستی رو در حق خودش تمام کرده بود.....چطور می تونست به برادر زاده ی خودش چنین چیزی رو بگه......
$ می دونم الان داری میگی که من عموتم اما همون طور که خواهر و برادر میتونن با هم ازدواج کنن چرا عمو و برادر زاده نتونن هوم؟......
از جاش بلند شد و به سمت منه مات زده ی وسط اتاق حرکت کرد......برای لحظه ای بر اندازش کردم.....اگه نمیدونستم که خون اشامه قطعا هیچوقت باور نمی کردم که دوتا بچه داره.......قیافه اش طوری بود که انگار فقط چند سال از ارباب بزرگ تره و به همون اندازه هم هیکلی بود......روبه روم ایستاد.....دستشو بالا اورد تا گونم رو نوازش کنه.....دستش درست توی چند سانتی صورتم بود.....
_ قبل از اینکه به خاطر کشتن تو اعدام بشم دستتو بیار پایین.....
صداش.....ی حس امنیتی رو توی تک تک سلول های بدنم سرازیر کرد که غیر قابل توصیف بود.....دستم از پشت کشیده شد و سرم به سینه ی سفت و عضله ای برخورد کرد.....دست سردی دور کمرم پیچیده شد که باعث یخ بستن خون توی رگام شد.....
_ که الان بدون اجازه ی من پاتو از خونه بیرون میزاری اره؟ ( آروم و زمزمه وار)
زمزمه اش رو کنار گوشم گفته بود که باعث مور مورم شد.....سرمو پایین انداختم تا شاهد هجوم خون به گونه هام نباشه.....اما اون زرنگ تر از این حرفا بود......
$ مادرت هم درست مثل خودت بود.....زیبا....ظریف.....با وقار......اما ی ایراد داشت......اونم مثل تو بود.....اونم مثل تو برای قدرت هر کاری می کرد و برای همین هم با برادر من ازدواج کرد.....
به گوشام شک کردم......به حرف هایی که از دهنش بیرون اومد شک کردم.....اون الان داشت به مادر من توهین میکرد؟.....مادری که ازش فقط خاطراتش برام موندن.....من یادمه پدر و مادرم تو خاطراتم همیشه با عشق بهم نگاه میکردن......همیشه بهم عشق میورزیدن......مادرم اگه به فکر قدرت بود هیچ وقت برای نجات جون من خودش رو فدا نمیکرد......هیچ وقت......
+ لطفا مراقب حرف زدنتون باشید....
$اونم مثل تو همین طوری با اخم بهم نگاه میکرد و همین و بهم میگفت.....وقتی ازش خواستم که با من باشه اون منو رد کرد......چون برادرم قدرت بیشتری داشت......چون اون فرزند ارشد بود و بعد از پدر اون پادشاه می شد......برای همین منو رد کرد.....اون طمع کار بود.....دست خودش هم نبود.....اون ی انسان فانی بود که توی عمرش انقدر پول و ثروت ندیده بود.....بایدم حرص باشه.....
+ بس کنید!.....( عصبی و با اخم)
$ نظرت چیه با من ازدواج کنی ؟
چشمام گرد تر از این نمی شد.....اون الان.....اون الان چی گفت.......سر جام خشک شده بودم.....
$ من از پسرم قدرتمند ترم و قدرت بیشتری از طرف من نصیبت میشه.....اگه با من ازدواج کنی میشی ملکه ی این سرزمین......نظرت چیه؟......
اون مرد واقعا پستی رو در حق خودش تمام کرده بود.....چطور می تونست به برادر زاده ی خودش چنین چیزی رو بگه......
$ می دونم الان داری میگی که من عموتم اما همون طور که خواهر و برادر میتونن با هم ازدواج کنن چرا عمو و برادر زاده نتونن هوم؟......
از جاش بلند شد و به سمت منه مات زده ی وسط اتاق حرکت کرد......برای لحظه ای بر اندازش کردم.....اگه نمیدونستم که خون اشامه قطعا هیچوقت باور نمی کردم که دوتا بچه داره.......قیافه اش طوری بود که انگار فقط چند سال از ارباب بزرگ تره و به همون اندازه هم هیکلی بود......روبه روم ایستاد.....دستشو بالا اورد تا گونم رو نوازش کنه.....دستش درست توی چند سانتی صورتم بود.....
_ قبل از اینکه به خاطر کشتن تو اعدام بشم دستتو بیار پایین.....
صداش.....ی حس امنیتی رو توی تک تک سلول های بدنم سرازیر کرد که غیر قابل توصیف بود.....دستم از پشت کشیده شد و سرم به سینه ی سفت و عضله ای برخورد کرد.....دست سردی دور کمرم پیچیده شد که باعث یخ بستن خون توی رگام شد.....
_ که الان بدون اجازه ی من پاتو از خونه بیرون میزاری اره؟ ( آروم و زمزمه وار)
زمزمه اش رو کنار گوشم گفته بود که باعث مور مورم شد.....سرمو پایین انداختم تا شاهد هجوم خون به گونه هام نباشه.....اما اون زرنگ تر از این حرفا بود......
۵۹.۹k
۲۶ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.