تمام بعدازظهر در باغ تنها بودیم. آفتاب دیگر حرارت چندانی
تمام بعدازظهر در باغ تنها بودیم. آفتاب دیگر حرارت چندانی نداشت. برگهای خشک تمام سطح باغ را پوشانده بود. یکشبه پاییز واقعاً فرارسیده بود. من دستها را روی زانو گذاشته به صحبت ژان باتیست که سعی میکرد دلداریم بدهد گوش میدادم. اغلب، معنای گفتههای او را نمیفهمیدم. در آنموقع فقط به آهنگ صدای او گوش میدادم. ابتدا همانطور که با اشخاص بزرگ صحبت میکند با من صحبت میکرد.
بعد با لحن ملایمی به صحبت ادامه داد:
تو میدانستی که من دوباره به جبهۀ جنگ برمیگردم، اینطور نیست؟ تو زن یک صاحبمنصب هستی! تو یک زن خوب و عاقل هستی. باید شجاع و بردبار باشی…
گفتم:
نمیخواهم شجاع باشم.
دزیره_
بعد با لحن ملایمی به صحبت ادامه داد:
تو میدانستی که من دوباره به جبهۀ جنگ برمیگردم، اینطور نیست؟ تو زن یک صاحبمنصب هستی! تو یک زن خوب و عاقل هستی. باید شجاع و بردبار باشی…
گفتم:
نمیخواهم شجاع باشم.
دزیره_
۷۹۰
۱۸ شهریور ۱۴۰۲