فیک تهیونگ«عشق و موهبت» p24
*از زبان می چا*
از قطار پیاده شدیم.... نمیدونم الان تو کدوم شهرم؟ شایدم کشور؟ هیچی نمیدونستم.... نه یونگ کنارم بود نه چان هوا و بونگ چا.... فقط تهیونگ بود..... پولی همراهمون نبود..... نمیتونستیم بریم هتل یا غذا بخریم.... ساعت 7 عصر بود....
گفتم: حالا چیکار کنیم تهیونگ؟
گفت: ما الان توی کره ی شمالیم.... من یه دوست دارم اینجا... بزار بهش زنگ بزنم بگم بیاد اینجا...
گفتم: باشه!
بهش زنگ زد... بعد نیم ساعت اومد
تهیونگ گفت: سلام رفیق چطوری؟
گفت: خوبم رفیق تو چطوری؟ این خانم کی هستن؟
تهیونگ گفت: دوست دخترم می چا، می چا دوستم کوان سو
گفتم: خوشبختم!
ایندفعه هیچ مخالفتی با معرفی کردن من به عنوان دوست دختر خودش نکردم.... بعد از توضیح دادن اینکه چیشده... کوان سو مارو برد به عمارت دوم خودش... مواد غذایی و چی هم اونجا بود....
گفت: خب رفیق فردا بیا بریم یه حساب بانکی برات باز کنم
تهیونگ گفت: باشه فعلا... ممنون بابت عمارت
گفت: اینجارو خونه ی خودت بدون!
و رفتش.... یه چند دست لباس تو کمد بودن... پوشیدمشون و رفتم که غذا درست کنم.... تهیونگم رفت حموم اومد و غذا خوردیم.... موقع خواب بود و فقط یه اتاق خواب دونفره بود... اولش یکم خجالت کشیدیم و بعد دراز کشیدم و دیدم از پشت بغلم کرد.... به همین زودی خوابش برد... منم گرفتم خوابیدم....
فردا صبحـــــــ
بیدار شدیم و صبحونه خوردیم.... تهیونگ و کوان سو رفتن برای حساب باز کردن.... منم تا اونموقع همش تو فکر بچه ها بودم.... گریم گرفته بود که تهبونگ اومد...
گفت: سلام می چا، من اومدم،،،،، می چا عزیزم! خوبی؟ چرا گریه میکنی؟
گفتم: تهیونگگگگگ..... هق.... من... هق... دیگه کسیو ندارممممم.... چان هوا... بونگ چا... یوووونگ.. هق
بغلم کرد و سرمو نوازش کرد و
گفت: ولی منو داری! تا من هستم نگران هیچی نباش! پیداشون میکنیم....
تو بغلش تقریبا آروم شدم که چشمام سیاهی رفت!
*از زبان تهیونگ*
یهو حس کردم می چا خوابید.... خوابش برد.... گذاشتمش رو کاناپه و یه پتو روش کشیدم.... پیشونیشو بوس کردم و رفتم به کارام رسیدم
از قطار پیاده شدیم.... نمیدونم الان تو کدوم شهرم؟ شایدم کشور؟ هیچی نمیدونستم.... نه یونگ کنارم بود نه چان هوا و بونگ چا.... فقط تهیونگ بود..... پولی همراهمون نبود..... نمیتونستیم بریم هتل یا غذا بخریم.... ساعت 7 عصر بود....
گفتم: حالا چیکار کنیم تهیونگ؟
گفت: ما الان توی کره ی شمالیم.... من یه دوست دارم اینجا... بزار بهش زنگ بزنم بگم بیاد اینجا...
گفتم: باشه!
بهش زنگ زد... بعد نیم ساعت اومد
تهیونگ گفت: سلام رفیق چطوری؟
گفت: خوبم رفیق تو چطوری؟ این خانم کی هستن؟
تهیونگ گفت: دوست دخترم می چا، می چا دوستم کوان سو
گفتم: خوشبختم!
ایندفعه هیچ مخالفتی با معرفی کردن من به عنوان دوست دختر خودش نکردم.... بعد از توضیح دادن اینکه چیشده... کوان سو مارو برد به عمارت دوم خودش... مواد غذایی و چی هم اونجا بود....
گفت: خب رفیق فردا بیا بریم یه حساب بانکی برات باز کنم
تهیونگ گفت: باشه فعلا... ممنون بابت عمارت
گفت: اینجارو خونه ی خودت بدون!
و رفتش.... یه چند دست لباس تو کمد بودن... پوشیدمشون و رفتم که غذا درست کنم.... تهیونگم رفت حموم اومد و غذا خوردیم.... موقع خواب بود و فقط یه اتاق خواب دونفره بود... اولش یکم خجالت کشیدیم و بعد دراز کشیدم و دیدم از پشت بغلم کرد.... به همین زودی خوابش برد... منم گرفتم خوابیدم....
فردا صبحـــــــ
بیدار شدیم و صبحونه خوردیم.... تهیونگ و کوان سو رفتن برای حساب باز کردن.... منم تا اونموقع همش تو فکر بچه ها بودم.... گریم گرفته بود که تهبونگ اومد...
گفت: سلام می چا، من اومدم،،،،، می چا عزیزم! خوبی؟ چرا گریه میکنی؟
گفتم: تهیونگگگگگ..... هق.... من... هق... دیگه کسیو ندارممممم.... چان هوا... بونگ چا... یوووونگ.. هق
بغلم کرد و سرمو نوازش کرد و
گفت: ولی منو داری! تا من هستم نگران هیچی نباش! پیداشون میکنیم....
تو بغلش تقریبا آروم شدم که چشمام سیاهی رفت!
*از زبان تهیونگ*
یهو حس کردم می چا خوابید.... خوابش برد.... گذاشتمش رو کاناپه و یه پتو روش کشیدم.... پیشونیشو بوس کردم و رفتم به کارام رسیدم
۶.۱k
۲۰ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.