خون آشام منP.T,14
حالشون خوب نبوده و رفتارهایی از
خودشون نشون میدن که از شانس بدشون کارمند اون انجمن در
نزدیکی خانوم بود و متوجه انسان نبودنشون میشن برای همین تا
خونه تقعیبشون میکنن.بعد اینکه محل زندگی خانوم رو پیدا می کنن
چند رو بعد با همکاراش به خونه مادر اقا میان و به قتل
میرسوننش...
از اون موقع اقا اخلاقش تغییر کرد و هیچوقت مثل قبل نشد.حتی
خونه داخل شهرش رو به این قلعه انتقال داد که دیگه پیش انسان ها
نباشه...
ا.ت حیرت زده و با قلبی شکسته به خانوم هان نگاه کرد.چیزی
برای گفتن نداشت پیش خودش می گفت باید با چه جمله ای
ناراحتی خودش رو بیان کنه؟...
-اقا دیگه به حدی از انسان ها بدش میومد که هر انسانی رو میدید
به قتل میرسوند.تنها کسایی که بعد دیدنش هنوز نفس می کشیم من
و توایم...
خانوم هان برای عوض کردن حال ا.ت داشت شوخی میکرد اما
بی فایده بود.ا.ت انقدر با خودش درگیر بود که اصلا صدایی
نمیشنید.حس تنفر از انسان بودنش در تمام وجودش مانند سم
پخش شده بود...
-هنوز امیدی به دوباره برگردوندن به اخلاق قبلیش هست؟..
خانوم هان لبخندی به قیافه ناراحت ا.ت زد.
-تا وقتی چیزی محال نباشه یعنی امیدی هست و اون اتفاق به وجود
میاد.البته من میدونم شما انقدر قدرت داری که محال ترین چیز هم
واقعی میکنی.
این بهترین جمله ای بود که تا حالا به عمرش شنیده بود.جوری
قلبش گرم شده بود و به خودش افتخار میکرد که میتونست قسم
بخوره تا حالا تا همچین حسی رو تجربه نکرده بود.یه حس جدید و
دلچسبی بود که رگ هاش رو به جوشش وادار میکرد. مردمک
بزرگ شدش به همه میفهموند که چقدر خوشحاله...
من مطمئنم که شما میتونی...همین که اقا گذاشته اینجا بمونید و
مثل بقیه زندگیتون رو به پایان نرسوند یعنی با همه فرق دارید.
دستای کوچیک خانوم هان که به خاطر گذره زمان چروکیده شده
بود.دستای نرم ا.ت رو لمس کرد و باعث گرم شدن بیشترشون
شد.
- فقط کافیه گرما رو دوباره به قلب سرد شدش مهمون کنی.
فلش بک
فقط کافیه گرما رو دوباره به قلب سرد شدش مهمون کنی.
صدای بلند توی کلاب جوری عصبیش کرده بود که اگه دست
خودش بود تمام انسان های داخل کلاب رو میکشت.پای چپش رو
تند تند تکون میداد و سعی میکرد خودش رو اروم نگه داره.یک
درصدم دوست نداشت کنار موجوداتی باشه ازشون متنفره.اگه مجبور
نمیشد هیچوقت به اینجا نمیومد.برای کشتن باقی مانده اون مردک
که مادرش رو برای همیشه ازش گرفت لحظه شماری میکرد.بعضی وقتا ندای قلبش سرزنشش میکرد و خودخواه بودنش رو بهش یاد
اوری میکرد.اما با گفتن اینکه عوضیه و درست مثل باباش ندای
درونش رو به ساکت بودن وادار میکرد.دستی به موهای مشکیش
کشید و خودش رو به ارامش بیشتر دعوت کرد.گوشه ترین فضای
کلاب رو انتخاب کرده بود جوری تاریک بود که مطمئن بود کسی
نمیبینش.از انتظار متنفر بود و هر لحظه بیشتر عصبی میشد.برای
پرت کردن حواسش تصمیم گرفت به موجوداتی که بیش از حد
ازشون متنفر بود نگاه کنه.وقتی بیشتر بهشون نگاه میکرد احساس
تنفر بیشتری میکرد.حالش از خنده ها و رقصیدنشون بهم
میخورد.صدای خنده هاشون جوری اذیتش میکرد که چشماش هر
لحظه بیشتر به سرخی میزد.رگ گردنش ورم کرده بود و هر اگه از
عصبانیت سردرد بدی گرفته بود.همینجور که دستاش رو مشت
میکرد.دختر مو مشکی اون طرف تر در حال رقص از عصبی بودنش
کم کرد.
حرکات نرم اون دختر اخم وسط پیشونیش رو به نسبی از هم باز
کرده بود.موقع رقص به بدن خودش دست می زد و گاز هایی که از لب هاش می گرفت حتی جونگ کوک رو که گوشه ای نشسته بود
رو خیر به خودش کرده بود.موهای لختش به اطراف پخش میشد
جونگ کوک رو به بیشتر جذب شدن تشویق می کرد.اون حرکات
نرم کمرش نگاهش رو به سمت گودی وسط کمرش
میکشوند.انعطاف بدنش کاری با چشماش می کرد که خود به خود
به باسن خوش فرمش نگاه کنه اگه میفهمید ترسناک ترین موجود
رو تونسته محو چشماش کنه حتما به خودش افتخار میکرد.جونگ
کوک از لب های قلوه ای دختر تا کفش هاش رو نگاهی انداخت و باخودش فکر کرد که چقدر یه ادم می تونه زیبا باشه.انقدر زیبا بود که
چیزی از یک اثر هنری کم نداشت.این همه دلبری کردن برای قلب
جونگ کوک زیادی بود و باعث حس جدیدی در درون جونگ
کوک شده بود.زیبایی اون دختر رقصنده جوری مجذوبش کرده بود که
حتی متوجه رفتنش نشده بود.شاید یه نیم ساعتی بود که داشت به
جای خالیش نگاه میکرد .
خودشون نشون میدن که از شانس بدشون کارمند اون انجمن در
نزدیکی خانوم بود و متوجه انسان نبودنشون میشن برای همین تا
خونه تقعیبشون میکنن.بعد اینکه محل زندگی خانوم رو پیدا می کنن
چند رو بعد با همکاراش به خونه مادر اقا میان و به قتل
میرسوننش...
از اون موقع اقا اخلاقش تغییر کرد و هیچوقت مثل قبل نشد.حتی
خونه داخل شهرش رو به این قلعه انتقال داد که دیگه پیش انسان ها
نباشه...
ا.ت حیرت زده و با قلبی شکسته به خانوم هان نگاه کرد.چیزی
برای گفتن نداشت پیش خودش می گفت باید با چه جمله ای
ناراحتی خودش رو بیان کنه؟...
-اقا دیگه به حدی از انسان ها بدش میومد که هر انسانی رو میدید
به قتل میرسوند.تنها کسایی که بعد دیدنش هنوز نفس می کشیم من
و توایم...
خانوم هان برای عوض کردن حال ا.ت داشت شوخی میکرد اما
بی فایده بود.ا.ت انقدر با خودش درگیر بود که اصلا صدایی
نمیشنید.حس تنفر از انسان بودنش در تمام وجودش مانند سم
پخش شده بود...
-هنوز امیدی به دوباره برگردوندن به اخلاق قبلیش هست؟..
خانوم هان لبخندی به قیافه ناراحت ا.ت زد.
-تا وقتی چیزی محال نباشه یعنی امیدی هست و اون اتفاق به وجود
میاد.البته من میدونم شما انقدر قدرت داری که محال ترین چیز هم
واقعی میکنی.
این بهترین جمله ای بود که تا حالا به عمرش شنیده بود.جوری
قلبش گرم شده بود و به خودش افتخار میکرد که میتونست قسم
بخوره تا حالا تا همچین حسی رو تجربه نکرده بود.یه حس جدید و
دلچسبی بود که رگ هاش رو به جوشش وادار میکرد. مردمک
بزرگ شدش به همه میفهموند که چقدر خوشحاله...
من مطمئنم که شما میتونی...همین که اقا گذاشته اینجا بمونید و
مثل بقیه زندگیتون رو به پایان نرسوند یعنی با همه فرق دارید.
دستای کوچیک خانوم هان که به خاطر گذره زمان چروکیده شده
بود.دستای نرم ا.ت رو لمس کرد و باعث گرم شدن بیشترشون
شد.
- فقط کافیه گرما رو دوباره به قلب سرد شدش مهمون کنی.
فلش بک
فقط کافیه گرما رو دوباره به قلب سرد شدش مهمون کنی.
صدای بلند توی کلاب جوری عصبیش کرده بود که اگه دست
خودش بود تمام انسان های داخل کلاب رو میکشت.پای چپش رو
تند تند تکون میداد و سعی میکرد خودش رو اروم نگه داره.یک
درصدم دوست نداشت کنار موجوداتی باشه ازشون متنفره.اگه مجبور
نمیشد هیچوقت به اینجا نمیومد.برای کشتن باقی مانده اون مردک
که مادرش رو برای همیشه ازش گرفت لحظه شماری میکرد.بعضی وقتا ندای قلبش سرزنشش میکرد و خودخواه بودنش رو بهش یاد
اوری میکرد.اما با گفتن اینکه عوضیه و درست مثل باباش ندای
درونش رو به ساکت بودن وادار میکرد.دستی به موهای مشکیش
کشید و خودش رو به ارامش بیشتر دعوت کرد.گوشه ترین فضای
کلاب رو انتخاب کرده بود جوری تاریک بود که مطمئن بود کسی
نمیبینش.از انتظار متنفر بود و هر لحظه بیشتر عصبی میشد.برای
پرت کردن حواسش تصمیم گرفت به موجوداتی که بیش از حد
ازشون متنفر بود نگاه کنه.وقتی بیشتر بهشون نگاه میکرد احساس
تنفر بیشتری میکرد.حالش از خنده ها و رقصیدنشون بهم
میخورد.صدای خنده هاشون جوری اذیتش میکرد که چشماش هر
لحظه بیشتر به سرخی میزد.رگ گردنش ورم کرده بود و هر اگه از
عصبانیت سردرد بدی گرفته بود.همینجور که دستاش رو مشت
میکرد.دختر مو مشکی اون طرف تر در حال رقص از عصبی بودنش
کم کرد.
حرکات نرم اون دختر اخم وسط پیشونیش رو به نسبی از هم باز
کرده بود.موقع رقص به بدن خودش دست می زد و گاز هایی که از لب هاش می گرفت حتی جونگ کوک رو که گوشه ای نشسته بود
رو خیر به خودش کرده بود.موهای لختش به اطراف پخش میشد
جونگ کوک رو به بیشتر جذب شدن تشویق می کرد.اون حرکات
نرم کمرش نگاهش رو به سمت گودی وسط کمرش
میکشوند.انعطاف بدنش کاری با چشماش می کرد که خود به خود
به باسن خوش فرمش نگاه کنه اگه میفهمید ترسناک ترین موجود
رو تونسته محو چشماش کنه حتما به خودش افتخار میکرد.جونگ
کوک از لب های قلوه ای دختر تا کفش هاش رو نگاهی انداخت و باخودش فکر کرد که چقدر یه ادم می تونه زیبا باشه.انقدر زیبا بود که
چیزی از یک اثر هنری کم نداشت.این همه دلبری کردن برای قلب
جونگ کوک زیادی بود و باعث حس جدیدی در درون جونگ
کوک شده بود.زیبایی اون دختر رقصنده جوری مجذوبش کرده بود که
حتی متوجه رفتنش نشده بود.شاید یه نیم ساعتی بود که داشت به
جای خالیش نگاه میکرد .
۸.۰k
۰۳ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.